گهی که وقت علاج دماغ من باشد
نسیم در یمن و نافه در ختن باشد
مقیدم به بت خود چنان که می خواهم
نه بت پرست، نه بت گر، نه بت شکن باشد
ز طور عشق همه کار عقل دیگر شد
چو آصفی که سلیمانش اهرمن باشد
مشو به خویش مقید که مرغ زیرک را
خطرگهی است که مشغول خویشتن باشد
سفر گزین که نهال اول ار ملول شود
زمین غربتش آخر به از وطن باشد
چو ذره ام به هوای در تو بازاریست
که دورگردی من رشک انجمن باشد
ز بس که جامه ز شوق تو پاره پاره کنم
به هرچه دست زنم چاک پیرهن باشد
توان ز نامه من یافت اشتیاق مرا
عیار شوق به اندازه سخن باشد
ز ناله بس نکنم زان که کم رسد آسیب
بر آن درخت که مرغی صفیرزن باشد
چو شاخ گل همه مرغان سزد که گوش شوند
که بلبلی چو «نظیری » درین چمن باشد