نه هر مغزی که بوید نکهت از مصر و یمن گیرد
مشام تیز باید تا نصیب از پیرهن گیرد
شمیمی گرنه تر دارد دماغ پیر کنعان را
پسر گم کرده ای چون انس با بیت الحزن گیرد
ورق از کس چه می خواهی سبق از کس چه می گیری
ز دل جوهر چه می جویی که فیض از خویشتن گیرد
دمی نقاش از نیرنگی صورت نیاساید
فریب نقش شیرین دل ز دست کوهکن گیرد
نفس تلخ است تا طعم حقیقت نیست با مغزش
سخن شیرین شود وقتی که اورنگ سخن گیرد
ز خود گر بگذری شاهی کنی در ملک بی خویشی
عزیز مصر گردد هرکه در غربت وطن گیرد
درین دیر کهن چون امن گردد خاطر انسان را
که اول اهرمن بگرفت و آخر اهرمن گیرد
ز عریانی به این شادم که از تشویش آزادم
گریبانی ندارم تا کسی از دست من گیرد
چه راحت از وطن آن را که یارش در سفر باشد
کجا بی روی گل آرام بلبل در چمن گیرد
به عهد زندگانی چاک زد هرکس گریبانی
به وقت مرگ نتواند قرار اندر کفن گیرد
ز بس بوی کمال شرک می آید ز توحیدم
در ارشاد مغان تکبیر از من برهمن گیرد
سخن هر روز عالم گیرتر گردد «نظیری » را
که مردم بیش جا در سایه نخل کهن گیرد