عشقست طلسمی که در و بام ندارد
آن کس که ازو یافت نشان نام ندارد
بس حله الوان به قد عشق بریدند
یک جامه به اندازه اندام ندارد
بادی که وزد وجد کند مست محبت
عاشق سر سودای می و جام ندارد
بس زاویه حال مرا روز لطیف است
تاب نفس صبح و دم شام ندارد
آغاز جنونم شد و پایان محبت
کاریست به انجام که انجام ندارد
از خویش تسلی نشوم تا رمقی هست
پروانه به جان باختن آرام ندارد
کوته نظران در طلب توشه راهند
عرض دو جهان وسعت یک گام ندارد
زان دانه مشکین و خط سبز ندیدم
مرغی که دلی در گرو دام ندارد
جان زیر لب از پا و سرش بوسه بچیند
کان نخل بهشتی ثمر خام ندارد
سرخوش ز لبش بیش شدم کز لب ساغر
می چاشنی تلخی دشنام ندارد
عریانی ما را شرف کعبه بپوشد
درویش حرم جامه احرام ندارد
جز طبع «نظیری » که حق عشق ادا کرد
کس نیست که در گردن ازو وام ندارد