به هجر و وصل دلم الفت و نزاع ندارد
نشاط آمدن و کلفت وداع ندارد
به شهر ما نفروشند جز رضا و محبت
کسی دکان نگشاید که این متاع ندارد
بر آن فراز که من می کنم عروج مقامی است
که هیچ پایه بر آن پایه ارتفاع ندارد
چنان حقارتم از چشم اعتبار فگنده ست
که دهر بر من و حال من اطلاع ندارد
به رطل خون جگر می خورم ز بخت به شکرم
که سر ز جام تنک مشربم صداع ندارد
ز تیرگی شب انتظار شمع امیدم
برابر پر پروانهای شعاع ندارد
عبث به وعده لطفش دلت خوشست «نظیری »
کدام لطف؟ که با بخت تو نزاع ندارد