هوس چو دیر کشد شعله در نهاد افتد
به حد عشق رسد میل چون زیاد افتد
نشاط صحبت فرهاد رشک خسرو داشت
خوشست عشق اگر کار بر مراد افتد
به شهر و باده فرسودم و کسم نخرید
بلاست جنس گرانمایه در کساد افتد
چو قیمتی نهدم روزگار بفروشید
نه یوسفم که خریدار بر مراد افتد
مرا به دست تهی گوشه نقاب سپرد
کم است آدم مفلس به اعتماد افتد
خدنگ غمزه گره بر کمان ابرو چند
گشاد ده که همه کارها گشاد افتد
عنان دل ز ملامت بتاب و دستم گیر
که هر که را تو بگویی ز پا فتاد، افتد
ضمیر روشن تو لوح محو و اثبات است
که تا ز یاد برآید که تا بیاد افتد
چو ذره خلق جهان در هوات می گردند
بشر ندیده کسی کافتاب زاد افتد
تنم ز سیلی پند زمانه کاسته شد
چو طفل شوخ که در قید اوستاد افتد
حذر ز آه «نظیری » که خانمان سوز است
مباد این خس سوزان به دست باد افتد