نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴

چه خوست کاین دل کافر نهاد من دارد

نه مذهب من و نه اعتقاد من دارد

به آب و آتشم از سرکشی نمی سازد

هزار عربده با خاک و باد من دارد

ز تیر ناله فلک را به کین برانگیزد

کمان فتنه به زه از عناد من دارد

ندیم غصه که رویی ز من نگرداند

عدوی رحم که راهی به داد من دارد

به چشم دل ز سویدای دل ضعیف ترم

اگر چه قوت دید از سواد من دارد

مبارزی که هدف سد آهنین سازد

کجا حذر ز کمین و گشاد من دارد

چه اعتماد کنم بر دوروییی غماز

که حادثات جهان را به یاد من دارد

به صد علاقه دل بایدم مقید بود

به این گمان که سر انقیاد من دارد

من آن عزیز جهانم که بخت هر ساعت

متاع مصر دگر در مزاد من دارد

رساست دست تجرد که نزل من گیرد

قویست پشت توکل که زاد من دارد

به مصرعی که ندیمان ز شعر من خوانند

هزار فخر به من اوستاد من دارد

ز مکر چرخ «نظیری » عجب هراسانم

که کارهای مرا بر مراد من دارد