نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹

چو نیست حد که به بالین نهیم سر گستاخ

چه سود از حرم امن و خوابگاه فراخ

هزار جا ز برون می زنند طبل رحیل

هنوز رخت ز ایوان کسی نبرده به کاخ

نشسته نغمه سرایان به هم چه دانستیم

که سنگ تفرقه مان بر پرانداز سر شاخ

ز دام و دانه صیاد مرغ می نالید

خبر نداشت که بر سیخ می کشد طباخ

غبار لشکر یأجوج غم، جهان بگرفت

که گفت سد سکندر نمی شود سوراخ

به هیچ حیله ز پیش اجل خلاصی نیست

ز گرگ اگر بجهی پوست می کند سلاخ

چنان رسید جراحت به دل که دیده ندید

ز زخم حادثه، ناگهان «نظیری » آخ