نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷

مانده ام با دلی از هجر عزیزان مجروح

دیده ام غرقه طوفان چو جگرگوشه نوح

در ره دوست هلاک زن و فرزند به جاست

بر در وصل وداع کس و پیوند فتوح

صد بهانه که یکی برنزند بر تقصیر

صد کنایت که یکی را نبود رنگ وضوح

گاهم از باد هوا سنگ ببارد ظاهر

گاهم از کلک قضا جرم بزاید مشروح

بر دل و سینه من داغ جفا گردد مهر

در رگ و ریشه من قوت بلا گردد روح

نه بخود حامل پیمان محبت گشتم

عشوه یی دیدم و خوش بود سر از جام صبوح

صالح و طالح اگر جمله چو من واجویند

توبه، در توبه ز زشتی بگریزد چو نصوح

سوی رحمان علی العرش توجه کردم

بانگ زد عرش که پاکی ز مکان یا سبوح

در صحبت همه بر روی «نظیری » بستند

به خود ای فاتح ابواب دری کن مفتوح