نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲

داغ دل در عشق افسردن نمی‌داند که چیست

لاله این باغ پژمردن نمی‌داند که چیست

خنده بر حالم مزن کاین گریه هرکس را گرفت

دامن از خون دل افشردن نمی‌داند که چیست

عشق از یک تاختن به نگاه دل تاراج کرد

صبر بی‌دل حمله آوردن نمی‌داند که چیست

باغبان دهر نخل عمر را آبی نداد

کاشتن دانسته پروردن نمی‌داند که چیست

ترک خصمی کن که دارد خوی افعی روزگار

نیست تا آزرده آزردن نمی‌داند که چیست

غنج و افسون زلیخا کار در یوسف نکرده

هرکه دل درباخت دل بردن نمی‌داند که چیست

عشرت تنگ دل ما نورس هر گلشن است

غنچه برگ عیش گستردن نمی‌داند که چیست

از حجاب امشب «نظیری » باده بر سجاده ریخت

پارسا آداب می خوردن نمی‌داند که چیست