چون غنچه دل مبند و چو بو بر هوا متاب
بر گل سوار باش و عنان از صبا متاب
آمیزش از صلاح دو یک دل به هم رسد
جایی که تار میل نباشد دو تا متاب
هرگز خضر به تشنه زلال بقا نداد
مس به امیدواری این کیمیا متاب
شوقی اگر نجات ز خودبینی ات دهد
بگریز و رخ ز آینه هم بر قفا متاب
بر سفره هیچ نیست سئوال از برون چرا
قفل گشوده بر در گنج عطا متاب
شغل توام ز گوشه خاطر نمی رود
گوشم چو طفل از پی هر مدعا متاب
بر صفحه نقش ها همه زیبا کشیده اند
برقع به دست کوته چون و چرا متاب
آهی زدیم و پیرهن پاره سوختیم
گو همنشین فتیله پی داغ ما متاب
چشم از امیدواری دیدار روشن است
گو روشنی مهر و مهم بر سرا متاب
معشوق ساقی است مزن بر پیاله دست
یوسف نموده رخ بصر از توتیا متاب
افسون لب به کار «نظیری » کفایت است
نعلش در آتش از پی مهر و وفا متاب