به صاف صبح نگه کن سر سبو بگشا
دهان چشمه گشادند راه جو بگشا
دل از مطالعه صبح در حجاب مدار
ز زیر هر بن مو دیده یی برو بگشا
شکاف خرقه به دقت چه می کنی پیوند؟
لباس فقر و فنا پاره به رفو بگشا
یکی به کوزه پرهیز خویش سنگی زن
چو شیشه رشته زنارش از گلو بگشا
چو موی جاه جهان نقص دیده بیناست
اگر نرسته تو را در دو دیده مو بگشا
چو شیر گاه قناعت دهان آز ببند
چو باز وقت هنر بال جستجو بگشا
در ازدحام غم و غصه وقت گم کردی
تو را که گفت؟ سر کیسه در غلو بگشا
حجاب مانع قرب است شرم حایل لطف
به نزد او ره اظهار آرزو بگشا
چو رنگ چند شوی ملتفت به روی سخن
به مغز راه کن و پرده همچو بو بگشا
به نزد بی بصران پرده بر معانی کش
وگر به دیده وری برخوری برو بگشا
به بزم اهل خرد عقده بر سخن مگذار
چو غیر نیست «نظیری » کسی بگو بگشا