غبار از دل به مژگان روبم و بینم نشانش را
به آب دیده شویم خاک و جویم آستانش را
ز مستیهای شوق آن بلبل شوریدهاحوالم
که نشناسد اگر صدبار بیند آشیانش را
اثر میکرد گاهی نالهام، از بس که نالیدم
کنون از ناله من خواب آید پاسبانش را
همه در عشق او از رشک با من دشمن جانند
که با من مهربان سازد دل نامهربانش را
مرا زی عشق شورانگیز درد رشک خواهد کشت
که هرکس بر سر هر کوی خواند داستانش را
سوال بوسهای کردم از آن لب رخ گزید از قهر
ضیافت کرد ابرامم به شیرینی لبانش را
«نظیری» قاتلی دارد که آمرزیده میگردد
سگان از کوی او گر بگذرانند استخوانش را