صفا از عقده دلهاست آن زلف معقد را
بحمدلله که ربطی هست با مطلق مقید را
که دادی؟ روح را با جسم الفت گر نگردیدی
محمد کاروان سالار ارواح مجرد را
به آن حسن و شمایل طرح عشق افکنده شد ورنه
نمیدادند نقش هستی این لوح زبرجد را
به مکتبخانه کن مصحف از بر داشت آن روزی
که عقل کل نمیکرد از الف با فرق ابجد را
حدیث دلفروزش بس که شد مجموعه حکمت
حکیمان جزو میسازند اوراق مجلد را
وجود مرکز پرگار عالم کی شدی ثابت
احد خود قاب قوسین ار نبودی میم احمد را
به مسکن بستر از پهلوی گرمش سرد ناگشته
کند طی بر براق معرفت اقصای مقصد را
گرامی میهمانی در ره امشب میزبان دارد
ملایک بر فلک صف بست و عرض آراست مسند را
«نظیری» نشئه ذوقی ز جام هوشمندان کش
می و مطرب پریشان میکند مستان سرمد را