ادیب صابر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

گرچه رخش همیشه حکایت ز مه کند

مه چون جمال صورت او دید خه کند

تا برمه دو هفته ز دیبه کله نهاد

مه با فلک همی گله آن کله کند

گر عارضش به نور کند روز را سپید

شب را همیشه ظلمت زلفش سیه کند

تایب که قصد دیدن او کرد، در زمان

از توبه باز گردد و قصد گنه کند

او را ز روی عشق به صد جان نعم کنم

گرچه مرا زبانش به یک بوسه نه کند

گر هفت چرخ کار رما سر به ره نکرد

زان لب سه بوسه کار مرا سر به ره کند

گوید به چهره، ماه دو پنج است و یک چهار

در روز بزم هر که به رویش نگه کند

گویی کز آسمان به زمین آمده است ماه

تا روز بزم خدمت خوارزمشه کند

اتسز علاءدین که همی دین و شرک را

کلکش نظم بخشد و تیغش تبه کند