ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۶

زهی زقد و رخت سرو و لاله را خجلی

به سرو عقل ربایی به لاله دل گسلی

به سرو برگذری سرو را بود خواری

به لاله در نگری لاله را بود خجلی

به باغ اگر نرسد سرو، سرو را عوضی

به راغ اگر ندمد لاله، لاله را بدلی

به لب عسل نبود لاله گرچه لعل بود

اگر تو لاله لعلی چرا به لب عسلی

نسیم گل ندهد سرو و رستنش ز گل است

تو رسته از دل و جانی و با نسیم گلی

زبان لاله تورا گوید ای به قامت سرو

مگر سرشته زآب گلی نه زآب و گلی

چگونه لاله و سرو آمدی که لاله و سرو

ز قد و روی تو خواهند هر زمان بحلی

به یاد لاله و سرو توام دهند سرور

نوای باربدی و نبید قطربلی

چو در غزل صفت سرو و لاله خواهم گفت

غزل به نام تو گویم که اصل آن غزلی

سیه نبود دلت تا رخت چو لاله نشد

مگر ز لاله بیاموختی سیاه دلی

دو لاله داری و یک سرو و ساعتی صد بار

بدان دو لاله و یک سرو جان و دل بخلی

نهال و تخم تو از باغ شمس دین بوده است

چنین لطیف و چنین دلربا از این قبلی

نهال روضه عمران علی بن جعفر

سرشرف شرف الساده جعفر بن علی

جلال موسویان آنکه هست حافظ او

سلامت ابدی و سعادت ازلی

پناه علم و معالی و در معالی و علم

چو رای خویش وفی و چو طبع خویش ملی

بقای دولت او آیت فنای عدو

لقای فرخ او غایت بقای ولی

زهی بزرگ و یگانه که قبله هنری

زهی کریم زمانه که کعبه املی

اجل عالمی و دوست را و دشمن را

گه رضا و غضب هم حیات و هم اجلی

اگر عمل ز کریمی و عدل و فضل بود

تو صدر و بدر همه عاملان این عملی

نه آسمان و زمینی و گاه حرمت و حلم

چو آسمان رفیع و زمین محتملی

زراه لطف و معانی چو رمز در سختی

زروی فضل و فواید چو شمس در حملی

اگر چه مشتری از طلعت تو گردد سعد

چو وقت رفعت و قدر و محل بود زحلی

ستاره را به مثابت سپهر کیوانی

زمانه را به لطافت هوای معتدلی

به روز بذل و عطا مکرمی چو ابر جواد

به وقت علم و بیان روشنی چو نص جلی

ز نور علم چو اوصاف علم با شرفی

ز عز عقل چو انواع عقل بی خللی

چو مصطفا به همه فخر و فضل موصوفی

چو مرتضا به همه علم و جود متصلی

اگر به حلم زمین به قدر گردونی

وگر به عرض مصونی به مال مبتذلی

نجوم علم و ادب را رفیع تر فلکی

زمین فخر و شرف را شریف تر نزلی

به روزگار فراست ملسم از غلطی

به روز بار سیاست منزه از زللی

چنانکه نامه زاهد زوحشت سیهی

چنانکه جامه مومن زآفت عسلی

زمانه با فضلا در جدل بود همه سال

به نصرت فضلا با زمانه در جدلی

به نزد همت تو نارواست رد سوال

چنانکه رویت ایزد به نزد معتزلی

از آنکه حیله یکی از خصال روباه است

گه شکار و سیاست چو شیر بی حیلی

سخن ز مدح تو رانم که از مدایح من

دهان و گوش سخن پرحلاوت است و حلی

زبان اهل زمان گر خلل گرفت و علل

تو سد آن خللی و طبیب آن عللی

سزد که خاتم جم کم بود به قدر و محل

زخاتم تو که فرزند خاتم الرسلی

چو هست حافظ عمرت خدای عزوجل

زدور چرخ و صروف زمانه بی وجلی

زگفته جبلی گر چنین قصیده ستی

زجان ثنا کنمی بر جبلت جبلی

همیشه تا زچگل ماه سرو قد خیزد

بزی و ساقی بزم تو شاهد چگلی

قرین و حافظ عمرت سعادت ابدی

معین و ناصر عزت قضای لم یزلی