ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۸

نیسان نسیم باغ معنبر کند همی

کز خاک سوده بیضه عنبر کند همی

باد صبا وزید و هوا و دماغ را

پر عنبرین صبای معنبر کند همی

لاله نشانی از لب جانان دهد همی

سوسن حکایت از بر دلبر کند همی

گویی بنفشه از خط خوبان خجل شده ست

مه بنگرد به باغ و نه سر برکند همی

گویی که تازه نرگس مخمور در چمن

می خواره گشت و جام می از زر کند همی

گوهر ز سنگ خیزد و این ابر جزع فام

از ارغوان طویله گوهر کند همی

بر دشت ابر صورت مانی کند همی

بر خاک باد صنعت آزر کند همی

ابری که رنگ فاخته دارد زخاک و سنگ

پر تذرو و طوق کبوتر کند همی

شاخ درخت سایه طوبی دهد همکی

اشک سحاب صنعت کوثر کند همی

دست طبایع از قبل بزم عاشقان

از لاله ها پیاله و ساغر کند همی

باد سحر ز ساحت راغ و هوای باغ

بی مشک و عود نافه و مجمر کند همی

زرگر شده ست باغ که حوران روضه را

از در و زر قلاده و زیور کند همی

گر نه زمین ز سبزه تر آسمان شده است

چون شاخش از شکوفه پراختر کند همی

بی کارگاه دیبه ششتر زآب و خاک

نقاش طبع دیبه ششتر کند همی

بی عرضگاه لشکر قیصر زسرخ و سبز

نوروز عرض لشکر قیصر کند همی

با ابر و بانگ رعد برآهخته تیغ برق

گویی علی است غارت خیبر کند همی

صلصل زبان گشاده چو شیعی به بوستان

گویی ثنای آل پیمبر کند همی

شاعر شده است بلبل و اشعار خویش را

از برگ گل سفینه و دفتر کند همی

قمری خطیب گشت که از بهر او بهار

از شاخ سرو پایه منبر کند همی

خوش خوانست عندلیب که در مدح مجددین

هر شب قصیده های من از بر کند همی

صدر اجل رئیس خراسان علی که عقل

در علم با علیش برابر کند همی

گر شرق از او که سید شرق است فخر کرد

غرب آنچه شرق کرد، فزونتر کند همی

عطار گشت خلق لطیفش که سالها

آفاق را چو نافه معطر کند همی

رایش نه مشتری و سعادت دهد همی

جودش نه کیمیا و توانگر کند همی

ایزد جهان دو کرد و کنون در جهان فضل

از ذات او جهان سه دیگر کند همی

فضلش شفای علت مفلس دهد همی

بذلش علاج کیسه لاغر کند همی

ور نسبتش به جعفر صادق درست گشت

لفظش به صدق پیشه جعفر کند همی

چون گوهرش به حیدر کرار باز شد

بر سایلان سخاوت حیدر کند همی

از منظرش به مخبر نیکو خجل شود

آنکو حدیق منظر و خبر کند همی

سنجر خدایگان سلاطین که آسمان

نصرت نثار خنجر سنجر کند همی

مهر برادری چو از او دید لاجرم

او را خطاب خویش برادر کند همی

تیغش چو بر موافقت کلک او رود

آفاق را مطیع و مسخر کند همی

گرچه هوای تاری و آفاق تیره را

تاثیر آفتاب منور کند همی

از نور رای سید مشرق برد مدد

از مشرق آفتاب چو سر بر کند همی

ای آفتاب علم و معالی که آفتاب

بر سر ز گرد اسب تو افسر کند همی

اسبت به تک ز باد فزون آمده ست و باد

خاک از بلای اسب تو بر سر کند همی

ایام را به پویه و اجرام را به سیر

چو دشمن تو عاجز و مضطر کند همی

رخساره را به قطره خون تر کند عدوت

کو خاک را به قطره خوی تر کند همی

گاهی نشان جنبش نکبا دهد همی

گاهی خبر زگردش صرصر کند همی

کلکت که اصفر آمد و اسود به شخص و فرق

رخسار فضل چون گل احمر کند همی

درج تو را به قیمت و لفظ تو را به قدر

چون درج در و برج دو پیکر کند همی

آنجا که رزم سازد و لشکر کشد همی

کلک تو را طلیعه لشکر کند همی

گرچه سرش به خنجر بران بریده شد

بر دشمنان صناعت خنجر کند همی

آن عادلی که عدل تو چیزی دهد به خلق

از هر ستم که چرخ ستمگر کند همی

شاهنشه زمانه و سلطان شرق و غرب

کز یک غلام صد چو سکندر کند همی

نام تو را به حرمت و ذات تو را به قدر

بر خلق شرق و غرب مقرر کند همی

تشریف تو به حال تو لایق دهد همی

اجلال تو به جاه تو درخور کند همی

ذکر تو را ز غایت اکرام و احترام

مشهور هر ولایت و کشور کند همی

وین جامه و عمامه تو را از صروف دهر

بر فرق و شخص جوشن و مغفر کند همی

وین دوستگانی از اثر لطف پادشاه

اندوه دشمنان تو بی مر کند همی

وین باده ای که هست مصفا چون رای تو

روز مخالف تو مکدر کند همی

اقبال پیش خدمت صدر تو صف زده است

زین مکرمت که خسرو صفدر کند همی

تا فصل نوبهار عروسان باغ را

با روی لعل و جامه اخضر کند همی

خرم بزی که گنبد اخضر عدوت را

با اشک لعل و چهره اصفر کند همی