ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۴

فروغ لاله و بوی گل و نسیم سمن

بتان شدند و بتان را دماغ و دیده شمن

شمن به بتکده به کز نگار و نقش بهار

چمن به بتکده ماند چمانه گیر و چمن

بسوز خرمن اندیشه را که در نوروز

صبا همی زبر گل زگل زند خرمن

اگر به روز ندیدی بر آسمان پروین

به بوستان گذر و در نگر به شاخ سمن

گل سپید و گل لعل بر چمن گویی

یکی سهیل یمن شد یکی عقیق یمن

به هر کجا رسی از خوید سبز و لاله لعل

پر از عقیق و زمرد شده است پیرامن

اگر زبرجد سبز است دشت را چادر

پر از جواهر لعل است کوه را دامن

در این هوای لطیف این صبای مشک افشان

به من نمود که مشک از چمن برند به من

(به خون خضاب که کرده است لاله را رخسار

اگر در ابر بهاری نبود دیده من)

مگر خزینه بهمن در ابر بهمن بود

که از گریستن چشم ابر در بهمن

زگونه گونه ظرایف زنوع نوع طرف

شده است طرف چمن چون خزینه بهمن

همه دیار و دمن روضه های رضوان گشت

بدین بهار زآرایش زمین و زمن

چگونه نوحه نمایند عاشقان عرب

چو جای نوحه نیابند در دیار و دمن

میان ابر سیه نور برق را گویی

فرشته ای است مگر در لباس اهریمن

خروش رعدش از نور برق پنداری

همی ز عشق منیژه فغان کند بیژن

چمن نه روم و عدن شد در او چرا باشد

به رزمه دیبه رومی به توده در عدن

زگل میانه باغ و زلاله دامن راغ

پر از چراغ و پر از مشعله است بی روغن

زراغ گشته به هر جانبی یکی جنت

ز باغ کشته به هر گوشه ای یکی گلشن

اگر به گلشن و جنت همی وطن طلبی

به راغ ساز مقام و به باغ گیر وطن

صفات حسن چمن گر چو من نخواهد گفت

زبان زبهر چه آهیخت در چمن سوسن

زجور جامه بدرند و از فراق بتان

مراست جور چرا گل درید پیراهن

اگر نه خاطر من شد به مدح سید شرق

چراست شاخ گل نو به غنچه آبستن

حمایت و کنف دین و مجد مجدالدین

رسوم و عادت او دین و مجد را مامن

جلال آل پیمبر علی بن جعفر

که ذات کامل او چون علی است در هر فن

یگانه ای که دو دستش به یک عطا بدهد

هزار فایده با صد هزار پاداشن

سپهر منقبتی کافتاب روشن جرم

ز رای روشن او گشت بر فلک روشن

ستاره مرتبتی کز کمال خلعت او

در این زمانه برهنه نماند جز سوزن

زمانه منزلتی کز نهیب او پوشد

سپهر گرچه بلندست هر شبی جوشن

مزین است به ایام او زمان و زمین

مشرف است به اوصاف او سخا و سخن

ز عشق خدمت او شوق پیش هر خاطر

ز شکر نعمت او طوق گرد هر گردن

چو سال و مه اثر بر او به هر موضع

چو روز و شب خبر جود او به هر مکمن

(به عزم خدمت او جای جسته در تن جان

به نظم مدحت او فخر کرده جان بر تن)

زحرص مدحت او ماند نفس عاشق نطق

ز شوق خدمت او ماند روح جفت بدن

زهی به خلد روان کرده بر ثنات زبان

روان فاطمه و حیدر و حسین و حسن

نه ای رسول و کلام تو در مصالح شرع

همه چو معجزه مستبدع است و مستحسن

خدای عزوجل در دهن نهاد زبان

از انکه رهگذر مدحت تو بود دهن

(دهد عطای تو بیمار آز را صحت

نهد سخای تو درد نیاز را روغن)

تویی زمانه فضل و تویی نشانه عدل

تویی برات امید و تویی نجات محن

مگر که دشمن و زر در بر تو یکسانند

که هست روز نشاط تو هر دو را شیون

ز بهر دوستی زر ثنا نیافت بخیل

وگرچه نیست کسی در جهان ثنا دشمن

ثنا دلیل بود بر بقای ذکر جمیل

کری کند که ثنا راسخی خرد به ثمن

چو ذکر شکر نه حاصل کند چه زر و چه خاک

چو نام مدح تو (نه)باقی بود چه مرد و چه زن

تویی که تخم ثنا در جهان پراکندی

چو ارتیاح تو اندر سخاست بپرا کن

به نعمت تو همی بی غمی رسد ز فلک

به حرمت تو همی ایمنی بود ز فتن

ز خون ناب همی مشک ناب داند کرد

نسیم خلق تو در ناف آهوان ختن

و گرنه از قبل کشتن عدوت بود

ز عشق بخشش تو جمله زر شود آهن

چه راحت است خرد را ورای مدحت تو

چه نعمت است لب طفل را ورای لبن

ز بهر ناصح و حاسد تو را به کار شوند

وگر نه کی بود اندر جهان سرور و حزن

به خشم و حلم تویی مثل آسمان و زمین

از این شده است زمین رام و آسمان توسن

کنون که لشکر بلبل گرفتن منزل باغ

به باغ و راغ و لب جوی به بود مسکن

ز چشم نرگس و زلف بنفشه و رخ گل

بهار تازه چو بتخانه کرد هر برزن

به چشم جود تو گرچه جهان ندارد قدر

در این بهار یکی چشم بر جهان افکن

به روی نرگس مخمور خور شراب چو گل

که چشم نرگس مخمور باز شد روشن

چو بحر گشت زمین از هوای لولو بار

چو روم گشت چمن زین صبای دیبا تن

قبای سبز سهی سرو بین و باده طلب

زآفتاب قباپوش و سرو سیم ذقن

تو را به هر نظری دولتی است از گردون

تو را به هر نفسی منتی است از ذوالمن

کرا ستاره مثال بلا نبشت بدر

کرا زمانه نهال جفا نشاند بکن

ز جام جاه و شرف باده امید بچش

به تیغ جود و عطا گردن نیاز بزن

همیشه تا شکن زلف دلبران باشد

مباد جز همه در پشت دشمنانت شکن

گشاده چشم به رویت ستاره مسعود

نهاده گوش به امرت زمانه توسن

قرین ناصح تو نعمت و نشاط و طرب

رفیق حاسد تو نردبان و دار و رسن