ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۹

قد من شد چو دو زلف به خم دوست بخم

دل من شد چو دو چشم دژم دوست دژم

دل دژم گشت و قدم چفته وزین گونه بود

دیده چون چشم دژم بیند و زلفین بخم

عشق زلف و لب معشوق شکیبم بستد

پیشه عشق همه وقت چنین بود نعم

دل من وقف لب و چشم صنم گشت و سزید

کیست کو دل نکند وقف لب و چشم صنم

به همه وقت ز عشقش ستم و ظلم کشم

عشق گویی همه خود معدن ظلم ست و ستم

چشم من چون خط و زلفینش ببیند بیند

عز و ذل و بد و نیک و عمل و عزل به هم

ز لب و غمزه به من نوش همی بخشد و نیش

من بدین عیش و تعب بیش همی بینم و کم

سبب لهو و غمم زلف و لبش گشت و که دید

مشک و می کو سبب لهو شد و موجب غم

سخنش هست به تلخی سبب وحشت دل

دهش هست به تنگی سبب دهشت دم

(به دو لعلست همه خوبی و کشی و خوشی

به نگین بود همه مملکت و دولت جم)

دل من گشت چنین خسته به مشکین زلفش

پس نگویی زچه شد دیده من معدن دم

زلف مشکینش به دل جستن من موصوفست

چون دل موتمن ملک به توفیق و همم

قطب فضل و فلک دولت و مجموع علوم

قبله همت و قسط نعم و دشمن لم

به همه وجه مسلم به همه مجد مثل

به همه فضل مقدم به همه علم علم

زنده زو گشت همه نام بزرگی نه عجب

که شود زنده چو پیوسته بود کشت به نم

مدح فضلش نبود جز همه مقصود سخن

جود دستش نبود جز همه محسود دیم

یم بود معدن لولو و یقین گشت که هست

سخن و طبع لطیفش به صفت لولو و یم

حکمت و جود به دست و دل وی منسو بند

که به کف عمده جودست و به دل گنج حکم

نیست ممکن که بود دشمن منحوس چو تو

چه کند جهد و تکلف چه کند خیل و حشم

نبود فضل چو نقص و نبود نیک چو بد

نبود علم چو جهل و نبود مدح چو ذم

بی کفش هست همه دعوی همت مشکل

بی دلش هست همه معنی حکمت مبهم

دل و طبعش سبب حکمت و فضلند و بلی

نبود نسل و نسب چون نبود پشت و شکم

وقت عفو و گه خشمش به کف دشمن و دوست

سم به معنی همه چون نوش بود نوش چو سم

فلکی گشت به همت ملکی گشت به خلق

ملکش بنده خلق و فلکش تحت قدم

خدمتش هست همیدون به وسیلت کعبه

مدحتش هست همیدون به فضیلت زمزم

قلمش معجزه عقل شد و هست عجب

که همی جلوه کند فعل نبوت زقلم

(نیست پیش قلمش قس سخنگوی فصیح

هست نزد سخنش صولی و عتبی معجم)

هست موصوف به طبعش به لئیمی جیحون

هست منسوب ز دستش به بخیلی قلزم

هست عزمش به همه وقت چو فعلش محمود

هست فضلش به همه وجه چو حزمش محکم

قبله خلق عجم گشت به دست و دل و طبع

کس بدین منقبت و فضل نخیزد ز عجم

گشت مخصوص وجود و عدم جود بدو

نه چنو دید وجود و نه چنو دید عدم

خدمتی گفتم و زین پیش نگفتند چنین

خود چنین خدمت مخدوم که گوید ز خدم

عز و صحت زفلک حصه مخدوم من است

حصه دشمن ملعونش همه ذل و سقم

جویمش دولت و گشته همه شغلش منظوم

بینمش نعمت و عیشی به همه خوبی ضم