ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۳

رویت از روم نشان دارد و زلفت زحبش

نکند عیش مرا جز حبش و روم تو خوش

خانه من ز جمال تو چو فردوس شده است

خانه فردوس شود با صنم حورا فش

آتش عشق توام کرد پرستنده خویش

ای همه آب جهان بنده آن یک آتش

چندگویی که پرستیدن آتش نه رواست

آتش چنگ بیفروز و می عشق بچش

ببری حرمت خورشید که بنمایی رخ

کم کنی قاعده سرو چو بخرامی کش

پیش رخسار تو هستند ز حرمت همه خلق

همچو در بارگه عمده دین دست به کش

زنگی بن حبشی آنکه به نصرت برسد

گر کشد رایت منصور سوی روم و حبش

تیر از او یافت همان نام که تیغ از حیدر

تیغ از او دید همان زخم که تیر از آرش

ای عنان باز کشیده ز تو مردان جهان

تو ز مریخ گه جنگ عنان باز مکش

چون بخیزد فزع کوس تو در ترمذ و بلخ

بانگ زنهار بخیزد ز همه نخشب و کش

با دل و دست تو کس را نبود بیم دمار

کی بود بر لب دریای دمان بیم عطش

در امانت ببرد حرمت ضیغم روباه

در پناهت بکند دیده شاهین مرعش

طبع چارست و شود با هنر ذات تو پنج

چرخ هفت است و شود بی اثر قدر توشش

نبود تیغ تو را جز جگر خصم نیام

نسزد تیر تو را جز دل دشمن ترکش

ریزه گردند چو تو رزم کنی خود و زره

خوار مانند چو تو بزم کنی اطلس و رش

چشم را فر لقای تو رساند به بصر

گوش را لفظ ثنای تو رهاند زطرش

هر بزرگی نرسد در شرف و حشمت تو

هر بزی را نبود صاحب و مونس اخفش

نشود با هنر و مرتبت تیغ و سنان

گرچه از آهن و پولاد بود تیشه و بش

روز هیجا که اجل نیش زند چون کژدم

در هوایی که قضا گام زند چون کربش

خصمت از رستم زر باز نداند به نبرد

گر بود اسب تو چون باره بور و ابرش

تا همی فایده روز نیابد خفاش

تا همی تابش خورشید نخواهد اخفش

پهلوان باش و سر و پهلوی بدخواه تو را

شده از آب مژه بالش و ز آتش مفرش