ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۵

زهی در غمزه چون هاروت ساحر

به نور چهره همچون زهره زاهر

به چهره جسته ای آزار زهره

به غمزه برده ای بازار ساحر

جمالت عنصر حسن است و در حسن

نشد مثل تو موجود از عناصر

جفا از طبع تو رسمی است معهود

وفا از خوی تو کاری است نادر

به زخم کعبتین خوبی از من

دل و دین بردی احسنت ای مقامر

نکردی آنچه آخر کردی اول

نگفتی آنچه اول گفتی آخر

زچشمت بر حذر باشم که چشمت

چو زلف توست بر عشاق جایر

به زلفت رغبتی دارم که زلفت

چو خلق مجلس عالی است عاطر

بهای شرع زین الدین که دین را

به دین و شرع برهانی است باهر

ابوطالب طلبکار محامد

جمال الساده عبدالله طاهر

کف بخشانش فهرست مکارم

دل رخشانش قانون مفاخر

طمع را جود او دادست سیری

امل را بذل او کردست شاکر

نشان جود او بر حال سایل

دلیل شکر او در لفظ زایر

ز وصف او بیان نطق عاجز

ز نعت او زبان عقل قاصر

خداوندا زبانها و بنانها

همی فضل تو را باشند ناشر

بلندی هم به نسبت هم به همت

کریمی هم به باطن هم به ظاهر

به نسبت چون فلک قدر تو عالی

به همت چون مثل ذکر تو سایر

ز صدرت خیره ماند چرخ سابع

ز قدرت طیره گردد نسر طایر

تو در عرق و نسب فرزند آنی

که پیدا شد بدو مومن ز کافر

بدو گوید همی تورات و انجیل

وز او نازد محاریب و منابر

ز آل توست قدر آن خاندان را

چنان چون دیده را از روح ناظر

تو داری از زمانه فخر کامل

تو را بینم ز گیتی فضل وافر

همی تابد چو از گردون کواکب

مرا مدح و ثنا از طبع و خاطر

اگر چه باشم از پیش تو غایب

بود بر دل مرا ذکر تو حاضر

و گرچه در حوادث صبر بهتر

نیم بی تو چو نام خویش صابر

همی تا نیست جاهل همچو عالم

همی تا نیست عاجز همچو قادر

تو قادر بادی و خصم تو عاجز

بداندیش تو مقهور و تو قاهر

سپهرت خاضع و ایام طایع

خدایت حافظ و اقبال ناصر

مبارک بر تو این ماه مبارک

چو حب اهل بیت و فال شاعر