ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۳

ای رخ و زلفین تو در فتنه دام روزگار

کرده ام در عشق تو دل را به کام روزگار

روزگار ار روز و شب باشد رخ و زلفین تو

روزگاری دیگرند ای من غلام روزگار

لاجرم چون روزگار از جور ناسایی دمی

آری اندر جور معروف است نام روزگار

کرده ام چشم از سرشک لاله گون چون جام می

تا می هجرم چشانیدی به جام روزگار

نیست ممکن جستن از دام تو دل را، زانکه تو

روزگاری، کی توان جستن ز دام روزگار

دام انعام خداوندست گویی دام تو

آن که بستد دل به جود از خاص و عام روزگار

مجددین و عمده اسلام ابوالقاسم علی

آن معالی و معانی را امام روزگار

پیشگاه عقل و فضل و پادشاه نظم و نثر

قبله فخر و شرف صدر و نظام روزگار

روزگار آمد قوام عمر و قانون حیات

باز عمر اوست قانون و قوام روزگار

فکرتش وقت فراست فطنتش هنگام فضل

بوفراس عهد گشت و بوتمام روزگار

ای به چنگ حل و عقد تو عنان آسمان

ای به دست قبض و بسط تو زمام روزگار

در جهان عدل امید امان عالمی

بر سپهر مجد خورشید کرام روزگار

روزگار علم و عدل و دین همایون شد به تو

پس همای روزگاری یا امام روزگار

مهر و کین تو در اقبال و ادبار جهان

امر و نهی تو سر حل و حرام روزگار

کامران چون روزگاری وانکه دارد مهر تو

بهره ای دارد تمام از اهتمام روزگار

منتقم چون روزگار آمد خلاف و کین تو

کیست آنکو بر زند بر انتقام روزگار

راست گویی ایزد از خشنودی و خشم تو کرد

سعد و نحس آسمان، نور و ظلام روزگار

گر نسیم خلق و اکرام تو بر عالم جهد

احنف و حاتم شوند از وی لئام روزگار

روزگار است آفرین خوان بر خصال و رسم تو

وین کسی داند که دریابد کلام روزگار

مهر و مه خوانند بر قدرت درود آسمان

روز و شب گویند بر صدرت سلام روزگار

ای خداوند از جمال خدمت میمون تو

بی نصیبم داشت رای تیره فام روزگار

این جمال و مرتبت بر روزگارم دام بود

یافتم آخر به اقبال تو دام روزگار

تا گه گشتن بد و نیک است فعل آسمان

تا گه رفتن شب و روز است گام روزگار

باد بر وفق مراد تو مدار آسمان

باد بر حسب بقای تو مقام روزگار