ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۰

چه لعبتی است که او سر بریده خوب آید

ز سر بریدن او قدر او بیفزاید

کرا بریده شود سر براو ببخشایند

ز سر بریدن او کس بر او نبخشاید

سخن سرای شود چون بریده شد سر او

و گرچه هیچ سخن سر بریده نسراید

همیشه حبس کنندش گناه ناکرده

عجب در آنکه تن او ز حبس نگزاید

اگر چه دیر بماند چو مجرمان محبوس

به هیچ گونه حدیثش زبان نیالاید

گمان بری که بر او حبس نطق ببست

که وقت حبس زبانش به نطق نگراید

ز حبس کردن او خلق را بزه نبود

و گرچه دیر به حبس اندرون همی پاید

سرشک دیده ز تیمار حبس پالایند

سرشک او همه بیرون حبس پالاید

گهی نماز کند گاه روزدار شود

نماز و روزه خدایش همی نفرماید

سخنش بسته شود وقت آنکه روزه گرفت

سخن گشاده بگوید چو روزه بگشاید

نماز او همه سجده ست و چون سجود کند

به وقت سجده او فضل او پدید آید

عجب در آنکه سخندان نبود و حامله نی

چو درسجود شود زو سخن همی زاید

چو زلف یار ز روز و شب ار چه بی خبرست

به شب همیشه رخ روز را بیاراید

سرشک او همه بر روی دیگری بارد

به وقت آنکه اثرهای گریه بنماید

سخن به وقت سواری همی تواند گفت

پیاده هیچ طریق سخن نپیماید

زبان دو دارد و آفاق یک زبان شده اند

که در دهان کفایت زبان او شاید

زبان اوست دبیر ثنای سید شرق

از آن همیشه دهانش به مشک بنداید

قوام شرع نظام الخلافه مجدالدین

که کلک در کف او کار شرع آراید

جمال و تاج معالی علی بن جعفر

کز اکتساب معالی همی نیاساید

سپهر مرتبتی کز پی صلاح جهان

همی سیاست او چون سپهر درباید

اگر چه مسند عالیش بر زمین باشد

علو همت او آسمان همی ساید

به عرضگاه ستایش ستوده همه گشت

چه عذر عرضه کند گر زبانش نستاید

چه چرب دست زداینده ای که حشمت اوست

همه جز آینه دین و ملک نزداید

چه تیز چنگ رباینده ای که همت اوست

که جز علو سپهر و ستاره نرباید

مخالفانش چو مورند وز برای دمار

سپهرشان همه ساله چو مار بفساید

چو نظم کرد مدیحش زبان گهر بارد

چو قصد کرد به شکرش دهان شکر خاید

گزافه مدحت او هرکسی نداند گفت

درای باشد و بس کو گزافه بدراید

صلاح جان و جهان شد بقای او چو فلک

بقاش باد همی تا فلک بفرساید