ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۷

گر ز جفا دوست پشیمان شود

کار من از عشق به سامان شود

صبر کنم گرچه جفا می کند

آخر از آن کرده پشیمان شود

مذهب خوبان ز جفا نگذرد

او سپس مذهب ایشان شود

حال من از عشق پریشان کند

چون سر زلفینش پریشان شود

از همه جانها به محل بگذرد

جان که پسندیده جانان شود

چشمه حیوان به لب دلبر است

بوسه او زان مدد جان شود

زلفش اگر خضر پیمبر نشد

چون به لب چشمه حیوان شود

لعل بدخشان دو لب لعل اوست

خاصه که می نوشد و خندان شود

گر ز لبش وعده وصلم رسد

لعل بدخشان شکر افشان شود

چون ز لبش بوسه برم روی من

لعل تر از لعل بدخشان شود

قامتم از عشق چو چوگان شده ست

قامت عشاق چو چوگان شود

پشت که چوگان شود از عاشقی

در هوس گوی زنخدان شود

من چو بگریم گهر ارزان کنم

او چو بخندد شکر ارزان شود

عشق مرا ابله و نادان گرفت

دل شده در عشق بدین سان شود

چون نظر عشق به دل ره کند

مردم دانا شده نادان شود

تازه شوم گر به رخ او رسم

سبزه تر و تازه به باران شود

دور شده ست از ره پیمان من

گر دل او برسر پیمان شود

دیر نپاید که بر این دل شده

رنج زیاده شده نقصان شود

زود بود زود که در مملکت

شاه سلیمان چو سلیمان شود

حرمت سلمان دهدش کردگار

هرکه بر این شاه ثناخوان شود

از پی آن است که از نام او

یا چو برون گیری سلمان شود

گرچه نه موسی است همی در کفش

رمح عدو بند چو ثعبان شود

معجز ملک است سزد گر به رمح

معجزه موسی عمران شود

دولت عالیش تواضع کند

گنبد گردونش به فرمان شود

از شرف و حرمت آن دست و تیغ

هر چه نه آسان بود آسان شود

مفلس از آن دست به نعمت رسد

کافر از آن تیغ مسلمان شود

ای شه عادل که چو عدلت رسید

نوبت هر ظلم به پایان شود

مرتبت فضل فزونی برد

منزلت علم فراوان شود

طایع ایام تو گردون شده است

خاضع فرمان تو کیوان شود

جامع فضلی و ز تو درج مدح

با شرف جامع قران شود

بحری و نشگفت که الفاظ ما

در صفت لولو و مرجان شود

تیره شود روز معادی اگر

تیر تو را حزم تو پیکان شود

موی شکافد سر تیغت اگر

تیغ تو را فهم تو افسان شود

دیر نپاید که به عون خدای

هر چه تو را رای بود آن شود

آنکه درش قبله آفاق شد

بر در اقبال تو دربان شود

هر که ز تشریف تو پوشیده نیست

زود بود زود که عریان شود

حرمت تو حرمت اسلام شد

رتبت تو رتبت ایمان شود

دست تو را باشد اگر فی المثل

دشمن تو رستم دستان شود

شاه زمانه پدر تو که عقل

در صفتش واله و حیران شود

چرخ بترسد چو سیاست کند

دشت بلرزد چو به میدان شود

آنکه به دندان بکند یشک پیل

خاضع او از بن دندان شود

هر که سر از طاعت او برگرفت

عمر براو یکسرده تاوان شود

مصلحت آنکه به درد اندراست

نیست جز آن کز پی درمان شود

روی چو زی روم نهد رایتش

خانه بر اعداش چو زندان شود

چشمه خورشید چو سر بر زند

نور کواکب همه پنهان شود

هر که نشد ساخته خدمتش

سوخته محنت الوان شود

دیر نپاید که به اقبال او

حضرت تو قبله ایران شود

خطه خوارزم زآثار تو

رشک عراقین و خراسان شود

عرصه گرگانج ز گل بعد از این

خوبتر از عرصه گرگان شود

ساحت او راحت جنت دهد

زینت او روضه رضوان شود

فر تو از بادیه گر بگذرد

خار مغیلان گل و ریحان شود

گل دمد از خاک بیابان خشک

ابر چو نقاش بیابان شود

عدل به ایام تو رونق گرفت

روز به خورشید درفشان شود

گر نشود عدل نگهبان ملک

ملک مزین شده ویران شود

بر در مدح تو ملازم شدم

نابغه معروف به نعمان شود

چون بخورم لقمه انعام تو

مدح توام حکمت لقمان شود

حاجتم آن است که اشعار تو

شعر مرا حجت و برهان شود

گر صفت جود تو گویم به شعر

دفتر من غرقه طوفان شود

نامه اشعار بدیع مرا

زین سپس از نام تو عنوان شود

شعر من از نام تو گردد شریف

مملکت آباد به سلطان شود

تا شود اوقات شب و روز راست

راست که خورشید به میزان شود

هر چه تو را رای بود راست باد

تا همه اوقات تو یکسان شود