ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹

شمشاد قد و لاله رخ و یاسمین بر است

با سرو و گل به قامت و عارض برابر است

دایم غلام و چاکر یاقوت و شکرم

کو را لب و حدیث ز یاقوت و شکر است

گفتم ز خط و زلف تو بر جان من بلاست

گفت آن همه بلای تو از مشک و عنبر است

چون دیدمش ز کبر به خورشید ننگرم

کو خود به چهره چشمه خورشید دیگر است

گر در بر است جای دل هر کسی چرا

جای دلم به حلقه زلف وی اندر است

لرزان ترم ز ذره و سوزان ترم ز شمع

تا او چراغ مجلس و خورشید لشکر است

با من موافق است به یک چیز و بیش نی

من یاسمین سرشکم و او یاسمین بر است

گر خانه زو بهشت شود بس شگفت نیست

کز قد و لب برابر طوبی و کوثر است

او را سپرده ام دل و او را سزد از آنک

دلبند و دلفریب و دل آشوب و دلبر است

ای سرو ماه چهره و ای ماه سرو قد

باغ و سپهر تو ز دل و جان چاکر است

تو سرو با خرامش و ماه سخنوری

نه سرو با خرامش و نه مه سخنور است

بر لذت و خوشی جهان بس گذشته ام

جانا به جان تو که وصال تو خوشتر است

عشقم ز حسن تو چو سرین تو فربه است

صبرم ز عشق تو چو میان تو لاغر است

با تو حدیث آزر و مانی چرا کنند

کز صورت تو صنعت هر دو مزور است

خوبی رخ تو را و ملاحت لب تو راست

اینجا چه جای صنعت مانی و آزر است

رویت چو رای تاج معالی است پر فروغ

زلفت چو خوی سید مشرق معطر است

تاج سر ملاحت و خوبی جمال توست

تاج سر زمانه علی بن جعفر است

بنیاد داد و قاعده عدل مجددین

کو دین پناه و دادگر و عدل گستر است

با حلم مصطفاست که فرزند مصطفاست

با علم حیدرست که از عرق حیدر است

زایر چوکشت و بخشش او ابر بهمن است

دشمن چو عاد و کوشش او باد صرصر است

قدر رفیع او بر هفت کوکب است

ذکر شریف او سمر هفت کشور است

در شخص او تانی عقل است و لطف روح

گویی ز عقل و روح مجرد مصور است

روز عدوش چون شب تاری سیه شده ست

شبهای دوستانش چو روز منور است

بیش از شمار ذره خورشید شد سخاش

وین زو بدیع نیست که خورشید منظر است

منظر بسی بود که به مخبر تبه شود

او را سزای منظر پاکیزه مخبر است

آل پیمبرند سر افتخار دین

او افتخار جمله آل پیمبر است

صدر زمانه را همت زینت به روی اوست

آری سزد که زینت گردون به اختر است

اهل زمانه زر و درم را مسخرند

او باز بذل زر و درم را مسخر است

هر جا که نام مجد و معالی کنند یاد

نام بلند او سر دیوان و دفتر است

آزاد و بنده بندگی او گرفته اند

وین زان گرفته اند که او بنده پرور است

از بس که وصف نامه و الفاظ او کنند

طبع ثنا گرش صدف در و گوهر است

در و شکر شود چو به کلکش رسد سخن

کلک است یا بضاعت عمان و عسگر است

ای صدر روزگار و خداوند نامدار

آنی که کردگار تو را پشت و یاور است

دشمن کم است و دوست فزون و جهان به کام

وقت سماع و عشرت و ساقی و ساغر است

بنگر در آن قدح که شراب مروق است

گویی شراب نیست گلاب مقطر است

گر لاله نیست شاید ورگل بشد رواست

وقت بنفشه تر و بوینده عبهر است

بر روی این دو گل می سوری همی ستان

روی تو گل بس است که همواره احمر است

تا آب را همیشه بر آتش بود ظفر

اقبال تو همیشه بر اعداد مظفر است

تا نام جوهر و عرض است اندر این جهان

نام جلال و جاه تو باقی چو جوهر است