الهامی کرمانشاهی » گزیدهٔ اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲ - فی تهنیة مولود السلطان خلّد الله ملکهُ

عید مولود شهنشاه ملایک پاسبان

باد مسعود و مبارک بر خدیو کامران

شرزه شیر بیشهٔ مردی حسام السلطنه

آنکه تیغش سرفشان است و سنانش جان ستان

شهریار راستین و میر دریا آستین

قهرمان ماء و طین و داور گیتی ستان

بازو مردان ایران تیغ دست پادشه

والی ملک خراسان برق کشت ترکمان

کی برد جان از دم شمشیر او بدخواه او

فی المثل گر در زمین پنهان شود یا آسمان

غارت یک دشت ضیغم با خدنگ راست رَو

آفت یک پهنه لشکر با حسام خون فشان

ای که در رادی نزاده چون تو مام روزگار

ای که در مردی ندیده چون تو چشم آن جهان

ای خدیو دادگر کاندر زمان عدل تو

گلّه را سازد حراست گرگ بهتر از شبان

[میش از داد تو خسبد بر سرین نر پلنگ

ماده آهو پا نهد بر دیده ی شیر ژیان]

چشم کش نادیده از تو ظلم غیر از کان و یم

گوش کس نشنیده از تو زور جز چاچی کمان

[در هوای امن تو تیهو پرد با جرّه باز

صعوه اندر چنگل شاهین نماید آشیان]

مدح تو غیب است و وهم من ازو آگاه نیست

کس ز غیب آگه نباشد جز خدای غیب دان

وهم من گوید تو آنی کز کمال منزلت

پایهٔ قدر تو جا دارد به فرق فرقدان

وین فروتر پایهٔ جاه تو باشد ای امیر

وهم کوته بین من را باد خاک اندر دهان

آن زمان یارد شناسد پایه ی تو وهم من

گر کسی یارد رود زی آسمان با ریسمان

هم از آن بِه در دعا کوشم چه نارم مدح کرد

ای امیر کامران و ای خدیو مستعان

تا بپاید آسمان و تا بماند روزگار

با رخ فرّخ بپای و با دل خرّم بمان

هم به درگاه تو الهامی بماند شادخوار

تا ثناگوی تو باشد از دل و جان جاودان