الهامی کرمانشاهی » گزیدهٔ اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱ - وله فی المدح

هلال غره ی شوّال را زدوده حسام

پدید گشت چو تیغ خدایگان ز نیام

چه روی داده ندانم هلال را کاین سان

خمیده پشت بر آمد ز چرخ مینافام؟

خود ار به روزه گشودن جواز داد چراست

چون روزه داران لاغر تن و ضعیف اندام؟

به شکل سیمین جامی پدید گشت و درین

کنایتی است که از می کشید باید جام

کنون به گوشه ی ابرو هلال رندان را

خبر دهد که سر آمد زمان ماه صیام

حرام کرد می، ار زانکه ماه روزه به ما

کنون مباح شد آن می که پیش بود حرام

مقیم مسجد بودم مهی اگر چه کنون

کنم به میکده سالی اگر دهند مُقام

زمان بزم خواص آمد و فراغت و حال

هزار شکر که رستم ز ازدحام عوام

کنون رکوع صراحی به بزم مستان بین

به ماه پیش دیدی بسی رکوع امام

بنوش باده به فتوای من به ناله ی چنگ

بویژه از کف مه طلعتی لطیف اندام

کسی که کشتهٔ تیر نگاه یار نگشت

عجب مراست که چون می نهد به محشر گام؟

بنوش جامی و جامی مرا بده که کشم

به طاق ابروی عمّ شهنشه اسلام

حسام سلطنت آن نامور امیر که هست

درنده ناخن تیغش چو پنجهٔ ضرغام

برد ضیا ز فروغ ضمیر او خورشید

کند حذر ز نهیب حسام او بهرام

زمانه بودی چون بُختی گسسته مهار

به دست او نسپردی گرش خدای زمام

نه باد راست به آیین عزم او جنبش

نه کوه راست به کردار حزم او آرام

خدایگانا در نامه ی ملوک جهان

ترا نخست به مردی نگاشت باید نام

دل عدو شکرد هیبت تو چون زوبین

صف سپه شکند صولت تو چون صمصام

ملک به است ز کیخسرو [و] ز افریدون

تو در نبرد دلاورتری ز رستم و سام

شهان جهان بگرفتند اگر به تیغ و سپاه

تو شهر و باره گشایی همی به پیک و پیام

هر آنکه گردش چشمی نظر ز لطف تو دید

دگر نگردد گرد دلش غم ایام

چو پسته هر که نخندد به عهد تو ز خوشی

زمانه اش به در آرد [ز] پوست چون بادام

اگرچه چرخ بپرورد شیرمرد بسی

زمانه را چو تو شیری برون نشد ز کنام

که جز تو پیکر گردان درید با دم تیغ؟

که جز تو گردن مردان کشید در خم خام؟

هلال نیست که گردد پدید هر سر ماه

ز رشک تیغ تو کاهد به چرخ بدر تمام

همی بگردد تا گرد خاکدان افلاک

همی بتابد تا در دل فلک اجرام

ز فیض رحمت پروردگار و رأفت شاه

تو را سعادت جاوید باد و عزّ مدام