الهامی کرمانشاهی » گزیدهٔ اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱

گفتمش: یارا چرا لاغر بود پیکر مرا؟

گفت: از عشق میانی همچو مو لاغر مرا

گفتمش: بهر چه پشتم در جوانی چنبر است؟

گفت: زان باشد که باشد زلف چون چنبر مرا

گفتمش: غم بر رگ جانم چرا نشتر زند؟

گفت: از آن است این که مژگان است چون نشتر مرا

گفتمش: بهر چه دارم اشک شور و کام تلخ؟

گفت: از یاد لبی شیرین تر از شکر مرا

گفتمش: بهر چه دل صد چاک باشد در برم؟

گفت: از خونریزی ابروی چون خنجر مرا

گفتمش: ترکا کمان وار از چه شد بالای من؟

گفت: از ترکان چشمان کمان آور مرا

گفتمش: بر اشک و رویم بنگر اندر عشق خویش

گفت: نفریبد کسی هرگز به سیم و زر مرا

گفتمش: بشمر مرا یک تن ز جانبازان خود

گفت: ناید این سخن بی ترک جان باور مرا

گفتمش: جامی بپیما بر من از صهبای ناب

گفت: کز صهبا لب میگون بود خوشتر مرا

گفتمش: همرنگ مرجان گوهر اشکم که کرد؟

گفت: آن کو داده این مرجان پرگوهر مرا

گفتمش: یک شب به بستر تنگ در برگیرمت

گفت: کی شاید بجز خورشید هم بستر مرا

گفتمش: یکره تماشا را بچم در گلستان

گفت: نیکوتر بود روی از گل احمر مرا

گفتمش: کز مشک اذفر غالیه بر موی مال

گفت: بهتر بوی زلف از نافه ی اذفر مرا

گفتمش: بشمر مرا از چاکران خویشتن

گفت: بر چرخ است شاخ اختران چاکر مرا

گفتمش: با این تن سیمین چرا سنگین دلی؟

گفت: زاده است از ازل با این صفت مادر مرا

گفتمش: رحمت نیاری هیچ بر جان و دلم

گفت: رحمت کی سزد اندر دل کافر مرا

گفتمش: سخت ای صنم دل می رباید حسن تو

گفت: داد این گونه حسن دلربا داور مرا

گفتمش: کت در کنار ای مه نشانم عاقبت

گفت: گر مه بر زمین آری کشی در بر مرا

گفتمش: کز جنت و کوثر دلیلی بازگو

گفت: باشد روی و لب آن جنت این کوثر مرا

گفتمش: کاین عنبرین افسر تو را بر فرق چیست؟

گفت: خاک پای شه بخشیده این افسر مرا

گفتمش: برگو کدامین شاه تا بوسم زمین

گفت: آن شاهی که مهرش شد به دل مضمر مرا

گفتمش: آن شه که او را ناصر الدین است نام

گفت: کردی زنده جان زین نام جان پرور مرا

گفتمش: آن شه که گوید آسمانم خرگه است

گفت: آن خسرو که گوید اختران لشکر مرا

گفتمش: در خورد او مدحی توانی ساز کرد؟

گفت: باشد مدح او از فکرت افزونتر مرا

گفتمش: در بیشه ی وصفش توانی جست راه؟

گفت: نبود نیرو کوشنده شیر نر مرا

گفتمش: هیچ از فروغ رای شه داری نشان؟

گفت: نبود قدرت تسخیر ماه و خور مرا

گفتمش: کز عرش اجلالش چه داری آگهی؟

گفت: نبود رتبه ی معراج پیغمبر مرا

گفتمش: کز قلزم جود ملک داری خبر؟

گفت: خواهی غرقه در دریای پهناور مرا

گفتمش: هیچ از فتوح شاه دانی داستان؟

گفت: چون شهنامه صد باشد به یاد اندر مرا

گفتمش: کز مدح خسروزادگان برگو سخن

گفت: گویم گر نماند عقل از آن مضطر مرا

گفتمش: ز آنان که باشد ظلّ سلطانش لقب

گفت: مسعود آنکه ظلّ عون او بر سر مرا

گفتمش: ز اقبال او گفتن توانی شمّه ای؟

گفت: آری گر شود اقبال او یاور مرا

گفتمش: برگو ز رمح جان شکار او حدیث

گفت: گر بر جای ماند زهره زان اژدر مرا

گفتمش: زان پهنه برگو کاندران راند حشر

گفت: آوردی به یاد از عرصه ی محشر مرا

گفتمش: با رای او هیچ آری از خورشید یاد؟

گفت: کاری نیست با آن دیده ی اعور مرا

گفتمش: کاین شه به ملک اسکندر دیگر بود

گفت: با او ننگ باشد ذکر اسکندر مرا

گفتمش: عهد ملک یا عهد سنجر خوشتر است؟

گفت: عهد او به از عهد ملک سنجر مرا

گفتمش: برگو که وی را خشم عالم سوز چیست؟

گفت: اگر گویم ز دوزخ برگشاید در مرا

گفتمش: مسعود عادلتر و یا نوشیروان؟

گفت: با او قصه ی کسری بشد از بر مرا

گفتمش: هر کشوری از داد او آباد شد

گفت: دارالدوله چون شد کو بود کشور مرا

گفتمش: فرماندهی عادل بدین کشور گماشت

گفت: بخ بخ آگهی ده زان همایون فر مرا

گفتمش: دارد حسام الملک از سلطان لقب

گفت: شد تیغ طرب زین مژده پر جوهر مرا

گفتمش: با خود نشانی داری از تیغ امیر

گفت: تیغ جان شکار ابروان بنگر مرا

گفتمش: کز خوی او با خویش داری نکهتی

گفت: یابی گر ببویی زلف چون عنبر مرا

گفتمش: این گونه شعری دیده ای در مدح میر

گفت: نی شعر ار چه بیش از حد بوَد از بر مرا

گفتمش: زین پیش گفته است این چنین مدحت کسی

گفت: نه نبود به یاد از هیچ دانشور مرا

گفتمش: مدحی بدین صنعت تواند گفت کس

گفت: الهامی کس ار گوید شمر کافر مرا

گفتمش: کاین مدحت میر است حرز از هر گزند

گفت: تا حرزش کنم بنگار در دفتر مرا

گفتمش: عمر ملک جاوید خواه از کردگار

گفت: بخشاد این تمنا خالق اکبر مرا

گفتمش: ماناد عز ظل سلطان مستدام

گفت: این باشد امید از گردش اختر مرا

گفتمش: سرسبز بادا نخل اقبال امیر

گفت: شاخ مدعا زین است بار آور مرا