الهامی کرمانشاهی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷

با کاروان عشق تو چون همسفر شدم

پای هوا شکستم و ره را به سر شدم

بر کهربا ز جزع نشاندم عقیق ناب

چو لعل ز عشق تو خونین جگر شدم

دادم چو دل به ابرو [و] چشم سیاه تو

تیغ جفا و تیر بلا را سپر شدم

بستم نظر ز ملک دو عالم به مسکنت

تا خاک راه مردم صاحب نظر شدم

در لوح سینه نقش غمت را نگاشتم

از سوز عشق و راز محبت خبر شدم

از بس که تیر غم به دلم جا گرفته است

سر تا قدم چو مرغ همه بال و پر شدم

این قسمتم ز خوان محبت نصیب شد

الهامی ار به رندی و مستی سمر شدم