به یاد آمدش گویی آن رزمگاه
که مسلم درآن کشته شد بیگناه
همان خواری او به چشم آمدش
زتیمار او دل به خشم آمدش
همی دست برسر زد و کرد، آه
بنالید و گفت: ای سپهدار شاه
ایا برخی جان تو جان من
قوی پی به مهر تو ایمان من
دریغا از آن حیدری دست تو
از آن تیر و چرخ و زه و شست تو
وزان برز و بالا و آن سفت و یال
وزان چهره کز خون سرگشت، آل
وزان زور بازوی مرد افکنی
وزان فرو نیروی شیراوژنی
دریغا که تنها به دشت نبرد
شدی کشته و یاری ات کس نکرد
نگونسار باد آن بنای بلند
که دشمن زبامش تنت بر فکند
نبودم گر آن روز یارت شوم
ز زخم گران پاسدارت شوم
ولی کردگار جهانرا سپاس
فزون از شمار و برون از قیاس
که کشتم کسی را کت او کشت زار
سرش کردم آون به برج حصار
کنون مایل تست جان و دلم
که باشد زمهر تو آب و گلم
به مینو در آن بزم آراسته
روانم روان تو را خواسته
چو من طایر آشیان توام
به شاخ ولا پر فشان توام
مدد کن که پرواز خواهم نمود
به سوی تو پر باز خواهم نمود
دهم جان به تو ای سپهر مهی
به مهرت کنم خرقه ی تن تهی
به یاد تو پیمانه گیرم همی
به کوی تو کاشانه گیرم همی
بگفت این و برزد یل بیقرین
به دشمن کشی رزم را آستین
بزد دست بردسته ی تغی تیز
به جنگاوران بست راه ستیز
بزد یکتنه خویش را بر سپاه
چو سوزان شرر کاندر افتد به کاه
و یا شیر جنگی به یک دشت گور
و یا بر سپاه شب تیره هور
و یا برق کافتد به خرمن درا
و یا آنکه در خارسان آذرا
گرانمایه فردوسی نامدار
که آمرزش ایزدش باد یار
همانا ستایش به مختار کرد
که بر سفته این در شهوار کرد
بر هر حمله از آن سپاه شریر
فراوان بکشت آن قویدست میر
بسی زخم کاری زتیر و سنان
زدندش ستم پیشه اهریمان
تو پاکش از زخم پیکان بخست
زهر حلقه ی جوشنش خون بجست
از آن خون بدان سرو بستان عشق
بسی گل دمید از گلستان عشق
تو سروی شنیدی گل آرد ببار
جز اندام مختار فرخ تبار؟
در آن خستگی ساز فریاد کرد
سپهبد براهیم را یاد کرد
بگفت: ای برادر کجایی کنون؟
چرا از برادر جدایی کنون؟
تو در موصل و من به کوفه درم
اسیر و گرفتار و بی یاورم
چو نبود کسی تا فرستم کنون
به سوی تو تا گویدت کار چون
زهر موی مژگان کنم خامه ای
نگارم به خون جگر نامه ای
سپارم به دست برید صبا
به سویت فرستم چو مرغ سما