که ایدر شتاب آر فرمان تو راست
همه گنج و شهر و تن و جان تو راست
براهیم جنگی به موصل دراست
سپه دور و، مختار بی یاور است
همه کوفیانند با وی به کین
تو خود گو چه آید زمردی چنین؟
بیا کام خود را برآورده بین
رخ بخت مختار در پرده بین
فرستاده اش برد و مصعب بخواند
همانگه سوی شهر لشگر براند
بدو کوفیان برنبستند راه
گشودند دروازه برآن سپاه
غو کوس ازکوفه شد بر سپهر
ببرید گردون زمختار مهر
همه شهر شد پر درفش و سنان
سواران جنگی عنان در عنان
غو گاو دم نعره ی باره گی
فلک را بدرید یکباره گی
زهر سو فروزان به سر مشعله
ز بانگ درا شهر پر غلغله
سپهبد چو بشنید آن های و هوی
بدانست کورا چه آمد به روی
همانا بدو از سروش آگهی
بیامد که کاخ از تو آید تهی
گزید از پی بنده گی گوشه ای
که گیرد پی آن سفر توشه ای
درآن گوشه بنشست و زاری گرفت
به خود برهمی اشکباری گرفت
بیفراشت دست و خدا را بخواند
ستایش بگفت و نیایش براند
که ای برتر از فکر و و هم و قیاس
زما بنده گان بر تو زبید سپاس
تو دادی مرا پایه ی ارجمند
کشیدی زخاکم به چرخ بلند
به کوفه مرا مهتری از تو بود
زگردنکشان برتری از تو بود
تو دادی مر این همه برگ و ساز
تو کردی به هر کار دستم دراز
به نیکی تو این نام دادی مرا
به دشمن کشی کام دادی مرا
تو کردی مرا اینچنین چیردست
که هر چیردستم بدی زیر دست
پس از کشتن دشمنان امام
مرا جز شهادت نمانده است کام
بپیوندم اکنون به شاه شهید
جگر بند و سبط رسول مجید
به مینو درون شادمان کن زمن
علی (ع) و بتول و حسین(ع) وحسن (ع)
ببخشا همه تیره گی های من
همان برگنه خیره گی های من
چو من بنده ی دوده ی حیدرم
پرستنده ی آل پیغمبرم
بدان دودمان و بدان شهریار
ببخشا گناهم به روز شمار
درآن شب به یکتا خداوند فرد
همی گفت از اینگونه با داغ و درد
چه گویم که مختار چون می گریست؟
نه اشک روان بلکه خون می گریست
سپیده پس از عجز و راز و نیاز
زبعد درود و سپاس و نماز
همانا به گوش دل او سروش
بگفت از شه کربلا با خروش
که من در بهشت ای یل رزم خواه
برای تو باشد دو چشمم به راه
میان تو و من همین جان بود
بده جان گرت میل جانان بود
پس از جانستانی زبدخواه من
گه جانفشانی است در راه من
چو مختار سالار پیروز روز
یل کشور افروز بد خواه سوز
بدینسان شنید از خجسته سروش
زکف داد جان و دل و صبر و هوش
به پیش خدا خاک بوسید و گفت:
که اکنون گل آرزویم شکفت