بده ساقی آن آب یاقوتگون
که دل را دهد مشق عشق و جنون
مغنی بزن چنگ بر چنگ غم
که یاران گذشتند و ما نیز هم
صلایی به مستان میخانه زن
ره عشق یاران دیوانه زن
خراباتیان را بگو با خروش
که جان خواهد از عاشقان می فروش
از این می هرآنکس دمی نوش کرد
زهر چیز بودش فراموش کرد
خراب از چنین باده مختار راد
شد و جان به پیر خرابات داد
نخستین تن از آتش دمی نوش کرد
سپس جان به پیر خرابات داد
بده ساقی آن باده ی وحدتم
که در رنگ و آلایش کثرتم
سرم را از این نشنه شوری بده
دلم را از تن باده نوری بده
بده می که درکوی عشق و ولا
کنم جان فدای شه کربلا
چو مختار فرخ از این دامگاه
شوم سوی آن ایزدی بارگاه
کشم پای از دام ناسوتیان
شوم محرم بزم لاهوتیان
چو طاووس باغ جنانم، مخواه
مرا آشیان اندر این دامگاه
مرا گلشن عرش بد آشیان
فتادم در این دامگه زان میان
بده می که آهنگ بالا کنم
پری با سروشان والا زنم
چو انباز مرغان آن گلشنم
چرا بسته در دامگاه تنم
بکن رنجه ساقی سوی من قدم
میی ده که بگشایدم بسته دم
مگر آورد بازم اندر سخن
شود گفته، ناگفته گفتار من
همانا تو دانی که بر من دو سال
سرآمد که ماندم زگفتار لال
پر طوطی طبع من بسته بود
مرا دل زغم سخت بشکسته بود
به جز ژاژ خایی ندیدم زخویش
فرا گام ننهادم از ژاژ بیش
زبانم دگرگونه هنجار یافت
دگر پیشه جست و دگر کار یافت
تبه کرد کارم درود خسان
ببرد آبرویم بر ناکسان
به روزی رسانم توکل نماند
به باغ امید از وی ام گل نماند
به سر بخت بد گشت منشار من
بماند از سخن طبع سرشار من
چو خوشاند دریای ژرف مرا
چه رفت آن بیان شگرف مرا
چه رفت آن زبان سخن سنج را
که آکندی از وی سخن گنج را
کنون نیز اگر چندم آشفته دل
ز دستان و بند غم جانگسل
نیارم سخن گفت مانند پیش
نبینم من آن شور و مستی به خویش
توانی تو لیکن مداوای من
که از بسته دم خیزد آوای من
به یک همت ای ساقی میگسار
مرا وارهان از غم روزگار
مگر هم به بخت تو کاری کنم
کمندی گشایم، شکاری کنم
بتازم به نخجیرگاه سخن
مگر صیدی افتد به فتراک من
کمندی چو گیسوی تو تابدار
فرو هشته بر چهره ی آبدار
کمندی چو پیجان کمند امیر
گرانمایه مختار روشن ضمیر
چو بردست خویش این کمند آورم
بسی صید معنی به بند آورم
بکوبم به تایید جان آفرین
زپایان کار امیر مهین
که چون جست از این دامگاه جهان
قوی چنگ شهباز دست شهان
چسان زی جنان پرفشانی گرفت
زجان باختن زندگانی گرفت
گشاید کنون گر نیوشنده گوش
بگویم مرا هر چه گوید سروش