به ایوان چو خور بود پرتو فکن
چو انجم به گرد اندرش انجمن
زخالیگران خواست خوان و خورش
که با یاوران تن دهد پرورش
به فرمان آن شاه خالیگران
نهادند خوان از کران تا کران
زیثرب به ناگاه برخاست غو
تو گفتی که آمد یکی جشن نو
غو گریه و خنده با هم بخاست
بدانسان که گفتی سرچرخ کاست
گروهی شکفته رخ و شاد خوار
ز قتل عبیداله نابکار
گروهی چو نی با خروش و نوا
به یاد شهید صف نینوا
یکی آمد و گفت: کای شهریار
چو جد و پدر حجت کردگار
بده مژده کامد به یثرب زمین
به نیزه سر دشمن شاه دین
سر پور مرجانه آمد زراه
که او کشت باب تو را بیگناه
به همراه آن سر هزار از سران
به نیزه درونه ازکران تا کران
در این بود گوینده نگه زدر
سر پور مرجانه شد جلوه گر
چو چشم شه دین بدان سرفتاد
زشاهنشه کربلا کرد یاد
به روی همایون روان کرد رود
سپس داد سبط نبی را درورد
که ای شاه لب تشنه روحی فداک
که از خون پاک تو گل گشت خاک
سرتو که بد زیب دوش رسول (ص)
تنت آنکه پرورد آنرا بتول (س)
از آن شد سنان سنان سر بلند
وزین لعلگون نعل تازی سمند
همان به زگفتار بندم زبان
نگویم زدست تو و ساربان
از آن میهمان گشتنت در تنور
وزان کرده ی میزبان شرور
وزان درد صهبا و آن طشت زر
زلعل تو و چوب بیدادگر
چو این گفت یاران گرستند زار
زکار یزید و سر شهریار
از آن پس به شکرانه پیش خدای
دو رخ سود آن داور رهنمای
کت آرم سپاس ای خداوند پاک
که کردی بداندیش ما را هلاک
همی آه کرد و همی ناله کرد
ز ابر مژه چهره پر ژاله کرد
از آن پس چنین گفت با انجمن
که دل برگمارید برگفت من
چو درکوفه مازار و مضطر شدیم
به بزم خداوند این سر شدیم
به مجلس سر سفره بگشاده بود
بسی خان به هر سوی بنهاده بود
تن خود زهر گونه گونه خورش
همی داد با انجمن پرورش
سر سبط پیغمبر تاجدار
به طشت اندرون پیش آن نابکار
حریم پیمبر همه بسته دست
بر تخت آن دشمن بت پرست
من آن روز پوزش بیاراستم
چنین از خدای جهان خواستم
که یارب بیفکن زپیکر سرش
به بدتر عقوبت بده کیفرش
زقتلش مرا کامران کن همی
سرش را به سویم روان کن همی
به گاهی که من تن دهم پرورش
زخوان نوال و زنان و خورش
کنون با سرآمد به سویم همی
روا گشت آن آرزویم همی
خدایا براهیم و مختار را
دو فرزانه مرد وفادار را
به خلد برین جای ده جاودان
که از کارشان شد نبی شادمان
براهیم و مختار را آفرین
سزد از خداوند جان آفرین
کسی کش دعا کرد چارم امام
وزو شادمان شد رسول انام
خدا نیز راضی زکردار اوست
به هر دو جهان، شاه او یار اوست
شنیدم که سجاد (ع) آل رسول
چراغ دل و نور چشم بتول (س)
به هاشم نژادان بداد آگهی
که شد از بداندیش گیتی تهی
شما از زن و مرد شادی کنید
بن شاخ انده زدل برکنید