یکی تاختن باید و دست و تیغ
همی سرفشاندن چو باران زمیغ
یکی جنبش از ما چو سیل دمان
بباید سوی لشگر بد گمان
من امروز از این باره نایم فرود
برو سر نمانم ابا کبر و خود
بنگذارم از دسته ی تیغ دست
مگر پور مرجانه بیند شکست
به نیروی یزدان که جان آفرید
زگیتی ببرم پی این پلید
و یا خود به راه شه تشنه کام
به مینو نهم چون شوم کشته گام
در آویزم آنگه که من با سپاه
چو دریا برانگیزم از رزمگاه
شما هم بر این لشگر اندر نهید
به راه شه تشنه لب سر نهید
مراین روز را آخرین روز خویش
بدانید از بخت پیروز خویش
دراین پهنه دارید چشم ظفر
زیکتا خداوند پیروزگر
چو گفت این سخن بر شکست آستین
به ابروی مردانه افکند چین
به دست اندر آهیخت مرد دلیر
یکی تیغ چون چنگ و دندان شیر
به دست دگر بر درفش یلی
طرازش زنام علی ولی (ع)
به خونخواهی سبط پیغمبرا
بزد خویش بر آن کشن لشگرا
چو سیل دمان از پس و پشت اوی
عراقی دلیران پرخاشجوی
یکی کاروان اندر آمد ز جای
که بودش غم مرگ بانگ درای
همه تیر و شمشیر در بارشان
زیان روان، سود بازارشان
چو کردی کف مرگ جنبان جرس
شدی برخی از پیش قومی زپس
گه از چپ فکندند سر، گه زراست
غم از لشگر پور مرجانه خاست
وز آن سو عبیداله نابکار
برانگیخت اسب از پی کارزار
شد افراشته رایت شامیان
کمرها به کین خواستن برمیان
به هم بر زدند آن دو جنگی سپاه
شد از گردشان روی گردون سیاه
یکی رزم کردند با یکدگر
کزان شد جوان پیر، پیران بتر
اجل بر زمین تیرباران گرفت
دم تیغ، جان سواران گرفت
به پیش دم آبداده پرند
زره را نبد فرق هیچ از پرند
تو گفتی که مغفر بر تیغ کین
به سر کاغذین بود نی آهنین
زنیزه همه دشت نیزار گشت
سر از تن، تن از توش بیزار گشت
جهان پیرهن چون شفق کرد آل
شد از نعل توسن زمین پر هلال
نمی داشت ستوارش ار میخ کوه
فرو می شد از بس زمین بدستوه
سرگرد لشگر چو بر چرخ سود
به سیلی دو رخساره کردش کبود
همی خون بپالود، چشم زره
کمان ناله سر کرد از درد زه
همه جوشن پردلان گور تن
شد و موی ها، مارها پرشکن
از آن پس که شد رزم صفین پدید
کس اندر عرب رزم چونین ندید
از آن رزم جان ها زتن سیر بود
تو گفتی مگر لیل هریر بود
تنی از دلیران بدان رزم در
سر از پای نشناخت پا را زسر
ندانست یکتن رکاب از عنان
نه جوشن زخفتان نه تیغ از سنان
نه خورشید جز قیر گون میغ دید
نه چشم دلیران به جز تیغ دید
زبس کینه جستند در کارزار
در مهر شد بسته بر روزگار
همه پهنه پر تیر و پر چارپر
سنان در سنان بد سپر در سپر
پس و پشت هم نیزه ی جان ستان
تو گفتی زمین گشته خرما ستان
نبدشان چو با زخم کوپال تار
بدزدید ماهی سر و، یال گاو
چو بر گاو و ماهی تزلزل فتاد
ببین تا زمین را چه ها روی داد
بدی چوب نیزه به دست گوان
زخون همچنان شاخه ی ارغوان
چو مرجان زخون در زمین ریک شد
یلان را همه مرگ نزدیک شد
غریو سوار و خروش ستور
به نه چرخ و هفت اختر افکند شور
زبس کشته در پهنه انبوه بود
به هر سو یکی برشده کوه بود
سپهبد براهیم زد بر سپاه
چو سوزنده آتش که افتد به کاه
و یا برق سوزان که بر کشتزار
و یا تند سیل از برکوهسار
و یا چون قضای جهانبان خدای
که پیر و جوان اندر آمد زپای
به هر حمله کشت از دلیران دویست
همی تیغ او خون چو باران گریست
اجل بود همزاد شمشیر او
قضا و قدر بیشه، آن شیر او
سمندش چو باز دمان می پرید
پرندش چو کاغذ زره می برید
کمانش گرفتی کمین یلان
خدنگش دریدی دل پر دلان
به البرز گرزش رسیدی اگر
به ناف زمین بردی البرز سر
گه از میسره تاخت زی میمنه
به قلب سپه بود گه یکتنه
کجا باکش از برق شمشیر بود
که شمشیر چون بیشه، او شیر بود
همی نعل اسبش چو آتش زنه
زدی برق از میسر و میمنه
زمین بودی از کشته چون کوهسار
خروشان درآن کوه، وی رعدوار
بدانگه که اسب اندران تاختی
همی مرد کشتی و تیغ آختی
یکی بد گهر دید چون اژدها
و یا دیوی از بند گشته رها