الهامی کرمانشاهی » شاهدنامه (چهار خیابان باغ فردوس) » خیابان چهارم » بخش ۵۴ - روبرو شدن سپاه ابراهیم و ابن زیاد

به هم چون رسیدند هردو گروه

چنان چون زپولاد و آهن، دو کوه

و یا چون دو دریا ندیده کران

که موجش سنان بود و گرز گران

همی از دو سو دیده هر جا که دید

درفش سپه بود کامد پدید

صد آمد زشامی درفش آشکار

زمردان ابا هر درفشی هزار

دو ده بد درفش عراقی سپاه

هزاری دو بیور یل رزمخواه

دو رزم آزما جیش پرخاشجوی

زدند از دور رو خیمه ها روبروی

یلان را به چشم از دو سو پر خود

تو گفتی زمین پر زسیمرغ بود

میان دو لشگر کمین کرده مرگ

که سازد یلان را کفن ساز و برگ

همی گفت خنجر که سرها زتن

ربایم به بران دم خویشتن

سر نیزه گفتا: زره بر درم

همی گفت زوبین که تن بشکرم

سپر گفت: من بردباری کنم

تن مرد را پاسداری کنم

زره گفت: درسوگ گردنکشان

زهرحلقه، چشمی کنم خونفشان

کمان گفت: برخود بگرید زره

چو از من به گوش آید آوازه زه

زمین گفت: از خون مردان کار

برانگیزم از خویش دریا کنار

علم گفت: کز پنجه ی شیرخویش

بدرم تن شیر مردان چو میش

فلک گفت امروز، باران مرگ

ببارم به ترک یلان چون تگرگ

قضا گفت: زانسان شوم چیردست

که شیر افکنان را کنم زیر دست

بهشت برین گفت من حور عین

بیارایم از بهر مردان دین

خم خام گفتی: تن بدنشان

فرود آرم از پشت توسن کشان

روان تیغ گفتی شکار من است

سنان، گفتی این کار،کار من است

کنم گفت: در پهنه گرز گران

پدیدار بازار آهنگران

همی خود گفت: آن کلاهم که مرد

به من سر نگهدارد اندر نبرد

چمان چرمه می گفت: در پهنه من

بکوبم تن از نعل خارا شکن

همی کوس گفت: ازدل افغان کنم

جهان از غو خویش ترسان کنم

چنان گاودم گفت: آرم خروش

که از شیر گردون برم تاب و توش

همی گفت دوزخ که من سوی خویش

کشم دشمن شاه از اندازه بیش

به خود بخت فرخ براهیم گفت:

منم با ظفر در چنین جنگ جفت

بدی مویه گر بخت بدخواه شاه

که بر خویش پوشم گلیم سیاه

چو خورشید از پشت شیر سپهر

نهان در دم اژدها کرد چهر

شبانگه در آن پهنه ی رزمگاه

طلایه برون شد زهر دو سپاه

زدورویه لشگر در آن شام تار

به گردون برآمد غو پاسدار

زآسیب پیگار روز دگر

بنغنود چشم یلان تا سحر

زمانه پر از ویله ی کوس بود

سرنامداران به بالین نسود

علم چون شه شرق بیرون کشید

فلک از شفق جبه درخون کشید

شد از پیشگاه سپهدار شام

غوکوس بر چرخ فیروزه فام

بیفراشت چتر ظفر سر به ماه

ز درگاه میر عراقی سپاه

دو دریا ز آهن به موج آمدند

رده در رده فوج فوج آمدند

شد از باد جنبنده شیر درفش

هوا شد به چشم دلیران بنفش

سنان سران را، زبان تیز شد

خم ابروی تیغ، خونریز شد

شکنجی خم خام، چون مار گشت

نه ماری شکنج، اژدها سار گشت

زهر تیر چرخی پر آغوش کرد

زمانه زمین راز ره پوش کرد

به خفتان درون، برز و بال گوان

تن پاره پنهان به برگستوان

دل پر دلان زیر چار آینه

چو آهن که سازد حصار آینه

زنعل سم باره تا میل خود

زپولاد هر مرد یکباره بود

دو لشگر چو جنبش دو رویه گرفت

به سوگ یلان چرخ مویه گرفت

بیفکند بهرام، خنجر زدست

به چرخ سیم، زهره بربط شکست

زبیم دم دشنه ی جان شکار

دل سرکشان گشت سیماب وار

چو با هم در آن جانگسل رزمگاه

رده در رده روبرو شد سپاه

یکی مرد ضیعان کلبی به نام

به دشت نبرد آمد از جیش شام

نهان کرده اهریمن پر زخشم

تن تیره در جوشن تنگ چشم

یکی باره زرین ستامش به زیر

همی خواند بازیچه پیکار شیر

نگهداشت لختی به میدان عنان

بجنباند در دست یاران سنان

لبش پر گزاف و سرش پر زباد

به مردان دین پرور آواز داد

که ای نامجویان مرز عراق

که تان باد، با زندگانی، فراق

هنرمند ضیعان کلبی منم

که با دوستان علی (ع) دشمنم

بدان روزگارم که می زاد مام

مرا مرگ این فرقه کردند نام

نه با مرتضی آشنایی مراست

نه درتیره دل روشنایی مراست

شما راست گر مرد ناورد جوی

در این پهنه با من شود روبروی

از آنان کشان بود فرجام نیک

دلیری که اخوص بدش نام نیک

ابا ساز و برگ دلیری سمند

چو کوهی ز آهن به میدان فکند

به دست اندرش نیزه ی جان گزا

چو چوب کف موسوی مرگ زا

هم از ره چو در تاخت سوی پلیدی

دلیرانه بردشمن آوا کشید

بدوگفت: مرگت منم پای دار

کنون سازمت سیر از کارزار

نگیرد، چو من بر فرازم سنان

نه پایت رکاب و نه دستت عنان

بگفت این و زد نیزه ای بر، برش

که از پشت زین شد نگون پیکرش

بدوتاخت جنگی دلاور ستور

بسایید ستخوانش با نعل پور

چو شد کشته ضیعان به زخم سنان

سبک کرد داوود شامی عنان