نگه چون سوی خوب دیدار او
فکندم گرستم زتیمار او
به پوزش ببوسیدمش پا و دست
مرا دید چون آن شه حق پرست
بفرمود ای پیرو یکدله
بگو گر خبر داری از حرمله
به جای است؟ آن بد گهر زنده جان
و یا گشته پر دخته از وی، جهان
به پاسخ بدو گفتم ای رهنمای
منش زنده در کوفه دیدم به جای
وزان پس ندانم چه بر وی گذشت
چو از گفته ی من شاه آگاه گشت
به یزدان برافراشت دست نیاز
چنین گفت: کای داور کارساز
چشان گرمی آتش و آهنش
به سوزنده دوزخ بسوزان تنش
چو من دور از آن خسرو دین شدم
زیثرب سوی کوفه باز آمدم
شدم پیش مختار شمشیر زن
که بینمش دیدار در انجمن
چو چشم سپهدار بر من فتاد
بخندید و فرمود: کای مرد راد
کجا رفته بودی در این چند گاه
گمانم رسی اینک از گرد راه
بدو گفتم: ای مهتر شاد کام
سفر کرده بودم به بیت الحرام
که ناگه درآمد زدر غلغله
کشان شد سوی انجمن، حرمله
فرو بسته دست و سر افکنده پیش
تنش دردناک و دل از غصه ریش
به شکرانه بنهاد برخاک روی
همی گفت فرزانه ی نامجوی
که جان آفرینا ستایش تو راست
زمن بر به پوزش نیایش تو راست
که کردی بدین دشمنم چیره دست
چنین دیدمش بسته در زیر دست
وزان پس به بدگوهر آورد روی
که پاسخ از آنچت بپرسم بگوی
چه کردی تو در پهنه ی نینوا
به رزم شهنشاه فرمانروا؟
بگو با چه نیرو بدو تاختی؟
تن خویش را دوزخی ساختی؟
نه مهمانتان بود آن شهریار؟
چرا پاک مهمان بکشتید زار؟
ببستید بر روی شه از چه آب؟
نمودید برکشتن او شتاب
توای بدنشان مرد، کارت چه بود؟
چه کردی چو لشگر نبرد آزمود؟
بگفتش: در آن رزم سخت ای امیر
به ترکش درم بود هفتاد تیر
چو شد شعله خیز آتش کارزار
ز هفتاد، من هفت بردم به کار
سه زآن ها سه پهلوی زهر آبگون
در آن رزمگه شد ز شستم برون
سپهدار یاران جانباز شاه
سرافراز عباس ناورد خواه
چو آمد به میدان و مردان بکشت
فزون از شمر همنبردان بکشت
از آن پس که از تن دو دستش بکاست
زدم زآن سه تیرش برچشم راست
دگر تیر برکودک شیرخوار
زدم کو بدی شاه را درکنار
چو بر ذو الجناح آن شه کاینات
بیامد زمیدان به رود فرات
یکی سنگ زد بوالحنوق پلید
به پیشانی اش تاکه خون زو چکید
به دامان پیراهن ان شاه فرد
ز پیشانی اش خون همی پاک کرد
به قلب همایون آن شهریار
زدم من سیم تیر زهر آبدار
بکشتم بدان چار تیر دگر
زآل علی (ع) چار فرخ گهر
چو گفت این سخن مرد پربند وریو
ز مختار و یاران برآمد غریو
فراوان گرستند و بر سر زدند
همی زار با مویه دم بر زدند
سپهدار مختار فرخنده نام
ستاننده ی خون شاه انام
بفرمود کورا زهم بندبند
گستند و تنش اندر آتش فکند
چو این دید منهال خیره بماند
خدا را به تکبیر و تسبیح خواند
بدو گفت مختار کاینت شگفت
زبانت از چه تسبیح راندن گرفت؟
چنین گفت منهال کای پاکزاد
مرا گفت سجاد آمد به یاد
بدیدم که حق را به پوش بخواند
چنین بر زبان مبارک براند
که یزدان چشاند بدین دشمنا
همی گرمی آتش و آهنا
به دست تو یزدان چو اینکار کرد
چنین کیفر مرد خونخوار کرد
به تسبیح از آن برگشادم زبان
چنان چون بود مرد تسبیح خوان
پر از خنده لب کرد مختار و گفت
چو من با ظفر گشتم امروز جفت
به شکرانه می بایدم روزه داشت
همی شکر نعمت بباید گذاشت
خداوند مختار مزد نکوی
ببخشد به مختار آزاده خوی
کنا از سزا دادن حرمله
دل اهل دوزخ پر از غلغله
پی کیفر بد چو نوبت رسید
به بدخواه عمرو و صبیح پلید