بیامد زمین را بوسید و گفت:
که رازی مرا هست اندر نهفت
که خود نام آن مرد بودی هجیم
نسوزد تن او به نار جحیم
بدو گفت مختار فرخنده خوی
که راز نهان را به من بازگوی
بگفتا: یکی مرد پیشه ورم
هم از اهل این شهر و این کشورم
بود پختن نان همی پیشه ام
به آل نبی نیک اندیشه ام
مرا هست همسایه ای زشتخوی
بداندیش پیغمبر و آل اوی
کنیزی است او را که اندر نهان
بود زنده از مهر من درجهان
مرا عاشق و پای بست من است
پریشان دل او به دست من است
ولیکن من از او گریزنده ام
ابا نفس بدخو ستیزنده ام
زمن خواجه او را در این چندگاه
برد نان بسیاری ای نیکخواه
یکی روز با آن کنیزک سخن
براندم نهانی من از انجمن
که برگوی مهمان این خواجه کیست
مر این نان بسیار از بهر چیست؟
گر این راز پنهان نداری زمن
بیابی مراد دل خویشتن
زپیوند من در جهان برخوری
گر از گفته ی راست در نگذری
مرا گفت: این نان پی آن بود
که در خانه چل مرد مهمان بود
همه بد سگالان شاه شهید
بدین در همه پیروان یزید
که خواهند زی مصعب آرند روی
از آن میر گردند زنهار جوی
چو این زان کنیزک شنیدم دمان
در این پیشگاه آمدم در زمان
تو را آگهی دادم ازکارشان
ز کیش و زآیین و هنجارشان
ز خبار مختار چون این شنفت
رخ آورد سوی ابو عمرو و گفت:
که این مرد را همره خویشتن
ببر با تنی چند شمشیر زن
بکش دشمنان شهنشاه را
ممان زنده بد کیش و بدخواه را
که مزد از خدای جهانت رسد
زخیر آنچه خواهی همانت رسد
به فرمان مختار، مرد جوان
برفت و بپرداخت زیشان جهان
بیامد همه کرده ی خود بگفت
به سالار و زو آفرین ها شنفت
هم اندر زمان پور کامل رسید
به همره درش زشت مردی پلید
که با چادر و موزه بد چون زنان
به روبند رخسار کرده نهان