الهامی کرمانشاهی » شاهدنامه (چهار خیابان باغ فردوس) » خیابان چهارم » بخش ۴۳ - کشته شدن ابوخلیق شاعر بدست مختار

بزرگان چمیدند بر پیشگاه

غو کوس برشد زماهی به ماه

به فرزند مالک سپهدار گفت

که ای تیغ زن شیر با یال و سفت

تو نایب منابی مرا بر به تخت

بگستر دل آسوده بر تخت رخت

به یاران ببخشای و با دشمنان

بکن کار با تیغ و تیر و سنان

مرا بر سر ایدون شده آشکار

هوای بیابان و شور شکار

بگفت این و بنشاند برجای خویش

براهیم را آن یل پاک کیش

به زین چمان چرمه خود جا گرفت

ابا مهتران راه صحرا گرفت

سپهبد درفش امیری فراشت

وزان پس به داد و دهش دل گماشت

زدادش همه کشور آباد گشت

روان ها زبند غم آزاد گشت

یکی روز یاران پلیدی شریر

کشیدند بر پیشگاه امیر

بگفتند: کای سرور بی همال

مراین مرد بد گوهر کین سگال

خداوند طبع است و سنجد سخن

همی نو کند داستان کهن

کند در فن و شیوه ی شاعری

به گفتار دلکش همی ساحری

ولی با شه کربلا دشمن است

نه یزدان پرست است اهریمن است

از این پیش با شاه اهل ولا

سگالیده پیکار در کربلا

سخن سنج گفت: ای جهانجو امیر

یکی راستی بشنو و در پذیر

نیم من بداندیش پور بتول (س)

نرفتم به پیکار سبط رسول (ص)

نیم دشمن شاه دین، دوستم

چو مغز ار برون آری از پوستم

همی خورد سوگند و زاری نمود

به سوگند و زاری همی بر فزود

که من هیچ گه باحسین (ع) شهید

نکردم بدی دشمنم با یزید

بدو گفت سالار شمشیر زن

اگر با شهنشاه خونین کفن

نکردی به دشت بلا کارزار

مخور غم که یابی زما زینهار

نکردی بدی چون تو با شاه فرد

بدی با تو هرگز نخواهیم کرد

سخنگو ز اسپهبد این چون شنود

به مدحش یکی نغز چامه سرود

درآن چامه کردش نیایش همی

چو بد درخور او را ستایش همی

بدو گفت پرورده ی مرتضی

که همزاد بد تیغ او با قضا

ازین پیش بودی تو درکارزار

به فرزند مرجانه خدمتگزار

ابا دشمن مصطفی (ص) دوستی

بر راد مردان نه نیکوستی

بدو گفت گوینده با داغ و درد

که این است کارسخنگوی مرد

پی سیم و زر تا ستاند صله

کند مدحت خولی و حرمله

مراین فرقه رانیست کیشی درست

تفو باد بر چهر اینان نخست

سپس باد بر بو خلیق پلید

عذاب خدایی که جان آفرید

برای خور و پوشش ای بی همال

مرا پیشه بد مدح آن بد سگال

دلم داشت نفرین، زبانم درود

بدوکم زیان بود مدحش چه سود

براهیم گفتا: فزون از روان

نمایند خدمت به نابخردان

سپهبد چو بشناخت کانمرد کیست

زدینارگان، داد او را دویست

بگفت: از براهیم بستان صله

مکن مدحت خولی و حرمله

بمان تا که آید زنخجیر شیر

به کاخ امارت امیر دلیر

ستان آنچه خواهی زدینارگان

از آن راد مهتر همی رایگان

بدو پاسخ آورد حیلت سگال

که ای راد بخشنده ی بی همال

زدینارگان آنچه بیاد مرا

بدادی تو دیگر نشاید مرا

ببخشا بر این بنده منت بنه

به رفتن سوی خانه دستور ده

که درخانه ام هست مشتی عیال

پی من به رنج اند و بیم و ملال

ندانند کامد بدین مرد پیر

چه از قهر و مهر جهانجو امیر

سپهبد بدو گفت: کای حیله گر

به فرزند مرجانه زین پیشتر

بسی سال بودی تو خدمتگزار

گریزی زما از چه هان زیست آر

زکردار تو در شگفتم بسی

زنیکان گریزان نباشد کسی

شدم از تو و کار تو بدگمان

نبی گر بد اندیش ایدر بمان

بدو گفت پرحیلت نابکار

که ای مهربان مهتر نامدار

مرا نیست جز راستی پیشه ای

ولیکن به دل دارم اندیشه ای

ز عبداله کامل نامجوی

کزین پیش گفتم هجا بهراوی

چو اندر سخن گفتم او را هجا

سزا نیست کایدر بمانم به جا

گرم بنگرد بخشدم کیفرا

به جای بدی آن نکو گوهرا

براهیم گفتش: هم ایدر بمان

زنیکان بدی ناید ای بد گمان

حکم باب مروان شوم پلید

که از او بداندیش تر، کس ندید

هجا گفت پیغمبر پاک را

خداوند دین شاه لولاک را

به گفتار بد پاک پیغمبرا

نجست از بداندیش خود کیفرا

تو از باب مروان بتر نیستی

هراسان و تیره دل از چیستی

دل آسوده مان اندرین انجمن

بپیوند از گفته ی خویشتن

یکی چامه در مدح شوی بتول (س)

علی ولی ابن عم رسول (ص)

که هربیت آن چونکه کلکت نوشت

دهد ایزدت خانه ای در بهشت

فسون پیشه گفتا: یک امشب امان

مرا بخش از چشم زخم زمان

بگویم یکی چامه ی آبدار

به توصیف یازنده ی ذوالفقار

امان دادش آن شب سپهدار راد

دل بد گهر زاده را کرد شاد

چو از باد شب مشعل روز مرد

به بحر سخن بد گهر غوطه خورد

دلش گنج اسرار حق چون نبود

نیارست شیر خدا را ستود

چو رخسار خورشید گردون نورد

برون آمد از پرده ی لا جورد

نشست از برگاه پیل دمان

چو خورشید رخشنده بر آسمان

سخنگوی را چاکران امیر

کشیدند و بردند پیش سریر

سپهبد بدو گفت: کای تیز هوش

بخوان چامه ای را که گفتی تو دوش

بدو گفت: کی شعر تر خیزدا

ز فکری که با غم بیامیزدا؟

سخن خاطری شاد خواهد همی

دلی از غم آزاد خواهد همی

در این بود اسپهبد شیر گیر

که بگشاد پرچم درفش امیر

زنخجیر باز آمد آن سرفراز

چو دیدش براهیم بردش نماز

چو بنشست برگاه مختار شاد

سپهدار را گفت: کای پاکزاد

کدام است این بسته دست اسیر؟

که باشد ستاده چنین سربه زیر

چو عبداله کامل نامجوی

بدید آن سرو گوش ناپاکخوی

نهشت آنکه اسپهبد زورمند

گشاید ز گوینده ی خویش بند

به مختار گفت: این پلید شریر

بدی زاده ی سعد دون را دبیر

به رزم شهنشاه فرمانروا

دبیر عمر بود در نینوا

به دفتر نوشتی همین دین تباه

شمار سوار و پیاده سپاه

دبیر سپاه است این نابکار

به دشت بلا بود طومار دار

شناسد مرآن دشمنان را که راه

گرفتند برخسرو کم سپاه

هر آنکس که زخمی زدی برامام

به دفتر نوشتیش این زشت نام

سپه را همی گفتی آرید جنگ

میارید در کینه جستن درنگ

بود بود خلیق سخنگوش نام

کزو خشمگین است خیرالانام

بدو گفت مختار کای بد نژاد

بگو نام آنان که داری به یاد

بگوی آنچه دیدی تو در کربلا

در آن دشت پر محنت و ابتلا

بدو بوخلیق بداندیش گفت:

کشم پرده پیشت ز راز نهفت

به سوگند سخت ار امانم دهی

ببخشی و منت به جانم نهی

چنین گفت مختار روشن روان

نیابم زدادار کیهان امان

هلم گر دمی دیده برهم زنی

و یا برلب خشک خود نم زنی

تو کردی بدی با شه انس و جان

نخواهی رهیدن زمن زنده جان

بگو کاورندم کنون آن بحل

که بنوشت کلک تو ای تیره دل

وگرنه کنم با دم گاز گرم

ز اندامت ای بد گهرزاده، چرم

بگفتا: که طومار کوفی سپاه

به مشکوی از جفت من بازخواه

پرستنده رفت و بیاورد زود

همان صفحه کان شوم بنوشته بود

بپرسید مختار زان بد نژاد

بگو تا زلشگر چه داری به یاد؟

مرآن ناکسان را شماره چه بود؟

پیاده چه بود و سواره چه بود؟

بد اندر رکاب شه انجمن

ز یاران و خویشان او چند تن؟

بکشتند چند آن ظفر پیشگان

به دشت نبرد از بد اندیشه گان؟

شه کربلا کشت چند از سپاه؟

به مشکوی از جفت من بازخواه

بدو گفت: کان لشگر نابکار

هزاری صد و بیست بودش سوار

پیاده درآن دشت پر خاشخور

بدی چار بیور هزار از شمر

دلیران و انصار شاه امم

زهفتاد بیش و زهشتاد کم

بدی مرد هجده جوان دلیر

زهاشم نژادان چو کوشنده شیر

مهین و کهین زن مبارک رده

کم از سی بدند و براز پانزده

زکوفی سپه کشته شد صد هزار

دگرها برستند از آن کارزار

از آنان بزرگان که کشته شدند

هزار و سه صد مرد جنگی بدند

از آنروز کان خسرو راستین

برون کرد دست یلی زآستین

بردست و شمشیر آن رهنمای

شد از یاد پیکار شیر خدای

همه انجمن زار بگریستند

بدان شاه بی یار بگریستند

بفرمود دژخیم را دین فروز

که این دوزخی را به آتش بسوز

ز سوزاندنش هیچ منما دریغ

از آن پس کزو پوست کندی به تیغ

کشیدند او را غلامان به زور

ز درگاه مختار کردند دور

بکندند چرمش پس آنگاه زود

به آتش فکندند و برخاست دود

پس از کشتن بو خلیق شریر

یکی مرد در پیشگاه امیر