وزینسوی سالار فیروز روز
دلاور امیر بداندیش سوز
به خیر پرستنده اندر نهفت
مر آن نغز انگشتری داد و گفت
که ای نامجو بنده ی پاکخوی
برو سوی اسحق اشعث بگوی
که مندیش دیگر تو را مژده باد
امیرت ببخشید و زنهار داد
نشانی بیاورده ام همرها
مراین نغز خاتم زعبداللها
بیا تا امیرت به تشریف بر
بیاراید اندیشه در دل مبر
به دستان چو آسوده دل کردی اش
وزان پس که همره بیاوردی اش
بیا و به من بازگو زو خبر
که گویم چه می کن بدان بد گهر
برون رفت خیر و به دستان و بند
کشاندش سوی پیشگاه بلند
چو چشم ستمگستر کژ نهاد
به درگاه سالار کشور فتاد
بزد پنجه بر دامن خیر و گفت
کت از من یکی راز باید شنفت
من از خشم مختار ترسانمی
ز بد کاری خود هراسانمی
به درگه درونم یکی بازدار
برو سوی سالار فرخ تبار
بدو بازگو کای امیر سترگ
جهانجوی فرزانه خوی بزرگ
ببخشای اسحق بیچاره را
بلاکش گرفتار آواره را
گرم میر کشور دهد زینهار
ز دینار بخشم تو را ده هزار
دمان رفت خیر و به مختار گفت
که ای در بزرگی بی انباز و جفت
نشسته به درگاه آسیمه سار
ستم پیشه اسحق بد روزگار
کنون چیست فرمان و رای امیر
که دشمن فکن باد و بدخواه گیر
بدو گفت مختار کای پاکرای
بپرداز ازو با دم تیغ جای
بیفکن سر پر غرور از تنش
مرا شادمانی ده از کشتنش
چو خیر این نیوشدی برداشت گام
سوی دشمن سبط خیرالانام
چو آمد سبک برشکیب آستین
پی کشتن مرد ناپاک دین
ستمگر بدوگفت: سالار راد
بگو راست با من چه فرمانت داد
از اینسان که تو برزنی آستین
گمانم به خونم بشویی زمین
بدو خیر گفت: ای پلید شریر
مر این مژده کاوردم از من بگیر
بگفت این و تیغ از میان برکشید
بزد راست اندر میان پلید
وزان پس سر از پیکرش دور کرد
جهان را زسوگش پر از سور کرد
بیفروخت پس آتشی همچو کوه
که از تابش آن جهان شد ستوه
تو دوزخی را در آتش افکند
بن و بیخش از روی گیتی بکند
بریده سرخصم را زی امیر
بیاورد و بنهاد پیش سریر
امیر آن سر بیخرد را چو دید
بخندید و چون گل زهم بشکفید
دراین بد که عبداله سرفراز
زخرماستان سویش آمد فراز
ببوسید پیش سریر امیر
بدو گفت کای سرور بی نظیر
به خرماستان در تنی کینه خواه
ندیدم سبک بار گشتم ز راه
بدو پاسخ آورد کشور فروز
که ای پر هنر مرد پیروز روز
بیامد به دستم یک اهرمن
که بد دشمن شاه و بدخواه من
نکردم من از کشتن او دریغ
سرش را ز تن بر گرفتم به تیغ
به شادی یکی مجلس آراستم
وزو کیفر کربلا خواستم
کنون بنگر ای پر دل شیر گیر
بریده سرش را به پیش سریر
هنرمند یال دلیری فراخت
سر بی خرد را بدید و شناخت
چو گل از نسیم صبا بر شکفت
ببوسید خاک و به مختار گفت
که احسنت ای میر با دین و داد
درود جهان آفرین برتو باد
ز کردار تو شد دلم شاد خوار
رخم گشت بشکفته همچون بهار
بگفت این و آن مرد فرخ نهاد
به کاشانه ی خویشتن پا نهاد
همان خواهر دشمن پر نفاق
که بد جفت او داد در دم طلاق
فری از رسول امینش رساد
درود از جهان آفرینش رساد