سنان ها همی گشت رخشان چو برق
همی خرد، بد پرتو افکن به فرق
ستوران زغریدن سهمناک
دل شیر کردندی از بیم چاک
برید اجل تیغ خونخوارشان
براهیم مالک سپهدارشان
دلیری به رزم آستین بر زده
دوصد ره به یک دشت لشگر زده
چو ره را بدان رزمگه کرد تنگ
بزد اسب و شد با سپه گرم جنگ
چو دیدند هم راد و فرزانه مرد
سر و روی آغشته با خاک و گرد
به دیدار هم از بر باره گی
فرود آمدند آن دو یکباره گی
گرفتند یک را به بر عذرخواه
هم آغوش گردید خورشید و ماه
بدو گفت مختار کای پهلوان
به مردانگی سرفراز گوان
ندارم غم این دم که دیدم تو را
به بر سر و بالا کشیدم تو را
بیا تا بتازیم بر این سپاه
نماییم مردی به آورد گاه
سپهبد بدو گفت؟ کای ارجمند
امیر سرافراز بدخواه بند
تو بر زین این باره ی پهلوان
تن آسوده بر جای لختی بمان
که من تا کنم با سنان دراز
بدین ناکسان عدو ترکتاز
بگفت این و رمح یلی کرد راست
زمردان جنگی هماورد خواست
برآن نیزه کان شیر دل را به مشت
فراوان ز مردان کاری بکشت
سپه زان دو سالار بگریختند
سلیح نبرد آنچه بد، ریختند
چو بگریخت از پیش میرآن سپاه
به دار امارت بیاراست گاه
سپهدار را در بر خود نشاند
به پر کله خود، گوهر فشاند
چو دادش خداوند پیروزگر
ز نو کشور و لشگر و کروفر
نگهبان به هر کوی و بر زن گماشت
همه کشور از فتنه آسوده داشت
چو دید آنچنان خویش را کامجوی
به شکرانه بنهاد برخاک روی
همه دوستان تهنیت خوان شدند
درآن فتح چون غنچه خندان شدند
بدینسان همی بود برگاه میر
همی تافت مانند مهر منیر
که ناگه شب تیره آمد به پای
سپهر اختران را بپرداخت جای
به پیروزه گون تخت بنشست مهر
جهان کرد روشن زرخشنده چهر
نشست از بر گاه فرخ امیر
همی کرد بخشش به برنا و پیر