بزرگان لشگر یکی انجمن
نمودند و گفتند زینسان سخن
که ما را دگر جای پیکار نیست
سپاه اندک است و سپهدار نیست
همان به، که گیرم زی کوفه راه
که لشگر نگردد زدشمن تباه
برآن گفته یکسر نهادند رای
همان شب برفتند زان سخت جای
وزانسو به مختار فرخ گهر
بدادند اینگونه مردم خبر
که پور انس کشته شد در نبرد
دگرهر که اندر سپه بود مرد
برست آنکه ایشان و بر جای ماند
سوی کوفه رخش هزیمت براند
دژم گشت مختار فرخ تبار
بریدی طلب، کرد هامون سپار
سوی مرزبان مداین دواند
هیون نامه بگرفت و زان سو براند
بیامد به مرز مداین چو باد
بدان مرزبان نامه را باز داد
گرفت و ببوسید و چون برگشود
پژوهش و ز پور انس کرده بود
که گویند شد کشته آن رادمرد
سپاهش تبه گشت اندر نبرد
به پاسخ نوشت او که سالار راد
نشد کشته، بیمار شد، جان بداد
به بستر درون بود آن نامدار
که پیروز شد لشگر شهریار
نشد از دلیران او کشته کس
به جز چند بی نام و بی ارز و بس
چو اسپهبد نام گستر بمرد
سپه را نبد سروری راد و گرد
کشیدند ناچار سوی عراق
ندیده شکست از سپاه نفاق
از آن نامه مختار دلشاد گشت
ز بند غم و محنت آزاد گشت
بی اندازه بگریست بهر یزید
زحق خواست مزدش دهد چون شهید
سپس گفت تا نای ها بردمند
سپه را به درگه فراهم کنند
بجنبید هر جا درفشی که بود
یلان گرد گشتند با کبرو خود
ز هر دوده از تازیان لشگری
بیامد به درگاه، با مهتری
همه شهر، پرویله ی کوس شد
ظفر پیشرو، فتح جاسوس شد
زلشگر چو شد دشت پر شرزه شیر
به لشگرگه آمد امیر دلیر
گزین کرد از ایشان ده و دو هزار
که مردانه بودند در کارزار
زر و خواسته داد و ساز نبرد
به هر کس بداد آنچه در خواست کرد
براهیم یل را بدیشان امیر
بفرمود و دادش لوا و نفیر
بگفتا: سپهدار لشگر تویی
مرا پشتوان یار و یاور تویی
یل پهنه و مرد میدان تویی
هر آن چت بگویم دو چندان تویی
از این جمله گردان و مردان کار
تویی در خور این چنین کارزار
که با پور مرجانه ی پر فسون
برآیی و چترش کنی باژگون
سپه برکش و ساز کن کارزار
بر آر از بد اندیش حیدر، دمار
نگویم چه کن پر دلی خوی تست
همان کن که در خورد نیروی توست
نشان از پدر داری اندر هنر
همان کن که کرد آن یل نامور
از آن خوار پیکار دشت بلا
به یاد آر در پهنه ی کربلا
که با شاه لب تشنه دشمن چه کرد
ز یاران او چون برآورد گرد
به کین سپهدار شه جنگجوی
که هم آب او ریخت هم آبروی
وگر با سپه کشته گردی چه باک
به مینو درت جان شود تابناک
روان را ده از زلف اکبر کمند
که آسان گر آید به چرخ بلند
به زرینه طشت آن سر شاه را
به یاد آور و چون بدخواه را
سرشه به نیزه، سر ما به خود
تفو باد برکین چرخ کبود
برو کردگار جهان یار تست
همان شاه کشته، مددکار توست
چو نام تو را بر سپاه گران
بخوانند افتد شکست اندرآن
گر از پور مرجانه کیفر کشی
علم از نه افلاک برتر کشی
ازاین مژده روشن شود چشم حور
شود بزم فردوس دارالسرور
براهیم چون از امیر این شنفت
چو خور بر درخشید چون گل شگفت
بزد بوسه بر دست مختار را
امیر جهانجوی سالار را
بگفت: ار بمانم بیابم درنگ
نمانم که دشمن بکوشد به جنگ
بپوشم به مردان شمشیر زن
زخون با دم تیغ عریان کفن
به نعل هیون بسپرم خاک را
پر از برق تیغ آرم افلاک را
ز پیکار مردان رزم آزمای
نترسم دلم بر نیاید ز جای
به راهت گذشتیم از جان خویش
نخواهم گذشتن ز پیمان خویش
ولی زآنم اندیشه مند ای امیر
که کوفه است پر دشمنان شریر
همه قاتلان شهنشاه دین
به کین تو از هر کران درکمین
چو من دور گردم ز تو با سپاه
نماند به گردت بسی رزمخواه
بیابند آن کینه سازان مجال
به دفع تو گردند چاره سگال
وزانبوه ایشان گزند آیدت
همی پست چتر بلند آیدت
کرا دشمن جان به پهلو درست
کجابیم از آن گر، وی آنسوتر است
به هر کار اندیشه باید نخست
که دانا، بی اندیشه کاری نجست
کجا مرد بینا درافتد به چاه
هزارش اگر چاه باشد به راه
نخستین از اینان بپرداز جای
وزان پس به پیکار آنان گرای
تو بینا و دانا ترستی ز من
ولیکن مرا فرض بود این سخن
کنون چیست رای تو ای پادشاه
بمانم به در، یا روم با سپاه؟
زگفتار او گشت مختار شاد
زشادی جبین ورا بوسه داد
بگفتش: نکو روزگار تو باد
خداوند مختار یار توباد
همه هر چه گفتی درست است وراست
زهمچون تویی رای بایست خواست
ره نیکخواهی ببردی به پای
نماندی ز اندرز چیزی به جای
زتو پشت دین چون سنان، راست باد
دلت آنچه از بخت می خواست باد
ولیکن من از این گروه ایمنم
بوند ار چه از جان و دل دشمنم
ازیرا که تا من شدم چیردست
نیامد بر اینان زمن یک شکست
به جز مهر، از من ندیدند هیچ
از ایشان مکن بیم، زوتر بسیچ
کز آن ها نپندارم آید بدی
مگر پیشه سازند نابخردی
من از پور مرجانه ترسان ترم
زبیداد و مکرش هراسان ترم
که او ملک جوی است و شاهی پژوه
نه در بند انعام چون این گروه
سپاهی بیاورده آراسته
ورا هر چه گویی زرو خواسته
بکوشد همی بهر مرز عراق
مباش ایمن ازکار آن پرنفاق
و دیگر مرا کار، خونخواهی است
نه تدبیر و ملک و شهنشاهی است
از او نیست دشمن تری در جهان
به آل علی ازکهان و مهان
ندیدی که با آل حیدر چه کرد
برآورد از آن دوده ی پاک، گرد
از آن آتشی کو برافروخت دود
هنوز است در چشم چرخ کبود
بود شاه سجاد (ع) دهر انتظار
که سویش فرستم سر نابکار
به دست تو این مشکل آسان شود
که شیر از نبردت هراسان شود
بسیج سفر ارکنی زود کن
همه راحت خویش بدرون کن
میاسای و مندیش در هیچ کار
مگر رزم آن دشمن کردگار
زبی یاری من دژم دل مباش
میندیش از این فرقه خیل باش
که یزدان مرا پشتوان بس بود
مرا لطف او بهتر ازکس بود
مرا بوتراب آنشه راستگوی
از این آگهی داده ای نامجوی
که جویم همی خون فرزند اوی
روان سازم از دشمنان خون زجوی
برو رزم را لشگر آرای باش
اگر من نمانم تو برجای باش
چو بینم سر دشمن بدگمان
چه باک ار مرا بر سر آید زمان
تو از دشمنان کینه خواه منی
که دارنده ی رسم و راه منی
بگفت این و فرمود کارید اسب
سپهدار را همچون آذر گشست
یکی تیز تک رخش زرین ستام
کشیدند و بگرفت میرش لگام
سپهدار بر زین آن بر نشست
ببوسید پس میر را روی و دست
چو بدرود کردند ره بر گرفت
جهانی ز بدرودشان در شگفت
امیر سرافرازش اندر رکاب
روان شد پیاده همی با شتاب
سپهبد چو دیدش پیاده، روان
فرو جست از اسب برخاکدان
بزد بوسه اش بر سر و دست و پای
بگفتا: که ای میر یکسو گرای
تو شاهی و من پیش تو بنده ام
به نزدت کهین تر پرستنده ام
نبوده است آیین به گیتی که شاه
سپارد پیاده بر بنده راه
چو هر کار، ز اندازه اندر گذشت
بگویند ازو در جهان سر گذشت
بدو گفت مختار گویی درست
ولیکن تویی شاه من در نخست
زتو یافتم نام و جاه و مهی
هم این لشگر و کشور فرهی
زتیغ تو آیین حق گشت راست
همان رسم دنیا پرستان بکاست
سواری چو تو هر کش اندر رکاب
پیاده رود یابد از حق ثواب
از آنت پیاده روم برعنان
که خوشنود سازم خدای جهان
بکردند بدرود میر غیور
نشانید بازش به زین ستور
براهیم لشگر به ساباط راند
گرانمایه مختار درکوفه ماند
در داد بگشود برمردمان
بیفراشت رایات امن و امان
مرآنرا که می دید بدخواه تر
فزونتر ببخشیدی اش سیم و زر
برآن بد که دل ها به دست آورد
از آن پس به دشمن شکست آورد
یکی روز میران به کوفی سپاه
که بودند در کربلا رزمخواه
بگشتند با یکدیگر انجمن
زهر در براندند لختی سخن