هم از مرگ عامر که بدخال او
به تیغ براهیم ناوردجو
رخ ازکین مختار چوند سندروس
همی زد بهم دست و گفت ای فسوس
وزان پس به برخواند آن پرفساد
پی چاره جویی عبید زیاد
بدو گفت: با لشگری بیشمار
از ایدر سوی کوفه شو رهسپار
به زور و زر و مکر و دستان برآر
زمختار و از پور اشتر دمار
سرآن دو تن را روان کن به شام
چنان چون سرسبط خیرالانام
به کوفه درون نارکین بر فروز
بده داد کشتن در آنجا سه روز
بود هر که او پیرو بوتراب
به سر برنما خانمانش خراب
وزان پس تویی مرزبان عراق
مجو با عراقی سران، جز نفاق
ستمگر عبید زیاد پلید
زفرمانده ی شام چون این شنید
یکی لشگر آراست چونانکه خواست
درفش ستم را زنو کرد راست
برون آمد از شام با لشگرش
یکی چتر فرماندهی بر سرش
چو از ره به نزدیک موصل رسید
ز کارش خبر، عبد رحمن شنید
که از سوی مختار آن نامدار
به موصل درون بود فرمانگزار
بدانست کو با وی اش پای نیست
زدن با فزونتر زخود رای نیست
زموصل به تکریت بنمود جای
یکی نامه بنوشت آن پاکرای
به مختار و دادش خبر از پلید
چو مختار برخواند لب برگزید
یکی نامه بنگاشت زینسان بدوی
که ای پر هنر مرد پاکیزه خوی
بمان با سپاهت به تکریت در
که تا از من آید به پیشت خبر
یزید انس را سپس پیش خواند
از آن کار با وی سخن باز راند
بدو داد پس میر شمشیر زن
هزاری سه از لشگرخویشتن
ابا لشگر خود یزید دلیر
زکوفه برون تاخت توسن چو شیر
به جایی رسیدند مردان دین
که بد باتلی نام آن سرزمین
زدند اندران دشت پرده سرای
خروشید کوس و بغرید نای
چو آگاهی آمد به ابن زیاد
از آن لشگر و پیر پاک اعتقاد
زمردان شمشیر زن شش هزار
همه ناوک انداز و خنجر گزار
فرستاد زی رزم فرخ یزید
که مرجانه را باد نفرین مزید
از آن بد گهر پور بی دین و داد
که پیدا نباشد مرا او را نژاد
یزید انس را در آن چند روز
بد از تب به پیکر درون تاب و سوز
چو آمدسپاه بداندیش مرد
درآن دشت و بر پا سرا پرده کرد
یزید سرافراز بیمار بود
به بستر ابا رنج و تیمار بود
شبی آن سرافراز با یال و سفت
بدینگونه با لشگر خویش گفت
مرا رنج و بیماری از پا فکند
نیارم نشستن به زین سمند
شما همچو مردان کاری به جنگ
بکوشید و بر دوده، نارید ننگ
ز دشمن بخواهید خون امام
که از حق شما را روا باد کام
بگفت این و از درد بیهوش گشت
دم از نیک و بد، بست و خاموش گشت
چو در پیشه ی چرخ رخشنده مهر
بزد پنجه بر پشت شیر سپهر
دو لشگر به میدان جنگ آمدند
خروشان چو دریای زنگ آمدند
پی رزم هم رایت افراشتند
زمین را چو از کشته انباشتند
سپاه بد اندیش بگریختند
دلیران دین باره انگیختند
نمودند سیصد سوار شریر
از آن دیو ساران شامی اسیر
ببستند شان سخت و بردند پس
ابا خود به نزد یزید انس
بگفتند کز بخشش کردگار
سپاه ستم کرد از ما فرار
هم ایدون بفرمای ای راد پیر
چه سازیم با این گروه اسیر
نیارست گفتن سخن راد مرد
بدیشان اشارت به انگشت کرد
که شان سر زپیکر نمایید دور
که تنشان شود روزی مار و مور
سپه چون بدیدند ایمای او
به خنجر بریدند از آن ها گلو
پس از قتل آن مردم بدنژاد
سرافراز پور انس جان بداد
گرفتش به بر در جنان بوتراب
شد از جام دست خدا کامیاب
زمرگش سپه دیدن گریان شدند
ابرآتش سوگ، بریان شدند
همه جامه برتن نمودند چاک
فشاندند برتارک خویش خاک
بشستند روشن تنش با گلاب
به کافور و با عنبر و مشک ناب
تنش را از آن پس که شستند پاک
نهفتند چون گنج گوهر به خاک
تو گفتی که آن مرد نیکو نهاد
زمادر به گیتی درون خود نزاد
چنین بوده ز آغاز کار جهان
نماند کسی زآشکار و نهان
پس از مرگ سالار لشگر یزید
که بادش درود خدایی مزید