برفته است با مرد جاسوس دوش
دژم گشت و از درد بر زد خروش
بیفراشت سوی خداوند دست
که ای آفریننده ی هر چه هست
براهیم را تو مدد کار باش
زآسیب دشمن نگهدار باش
پس از پوزشش نزد جان آفرین
بفرمود بستند بر اسب، زین
سراپرده از کوفه بیرون زدند
درفش سپهبد به هامون زدند
چو آمد به هامون بداد آگهی
سران را زکردار چرخ مهی
بگفتا: بیاید یکی ترکتاز
که شاید بیاریمش از مرگ، باز
در این بد که ناگاه برخاست گرد
پدیدار گشت اندر آن گرد مرد
بر اسبی نشسته چو آذر گشسب
سر پر زخونش به فتراک اسب
چو دیدند لشگر سرترک اوی
دویدند یکسر سوی نامجوی
به سم سمندش بسودند چهر
بگفتند کای رشک مهر سپهر
خدا را ز ما باد بی مر درود
که روی تو را باز برما نمود
فری از خدا بر روان تو باد
که اندیشه ات نیست اندر نهاد
بدینسان که رفتی و باز آمدی
شود دورت از روی، چشم بدی
ندیدیم در نامه ی باستان
چوکاری که کردی تو یک داستان
جهان آفرین را فراوان سپاس
که از تیغ دشمن ترا داشت پاس
پر از خنده لب آن یل بی قرین
یکایک برایشان بخواند آفرین
وزان پس بیامد چو سرو بلند
به نزدیک مختار پیروزمند
به پیشش خم آورد یال یلی
چو در نزد احمد(ص)،علی ولی
سر عامر بد کنش را فکند
چو گویی مر او را به سم سمند
بگفتا: جهان زیر فرمانت باد
سرخصم بر سم یکرانت باد
چو من باد فرمانبرت صد هزار
سر دشمن از تیغ تو خاکسار
مرا تا بود تیغ و بازو همی
توان و دل و هوش و نیرو همی
کهین بنده ی خاکسار توام
به گیتی زهر بد، حصار توام
به پیش ایستاده تو را بنده وار
پذیرای فرمان و خدمتگزار
ز دیدار او نامور شاد شد
ز رنج و غمش خاطر آزاد شد
فرود آمد و دست ها برگشاد
کشیدش به برتنگ، خندان و شاد
ببوشیدش آن روی خورشیدوار
بگفت:ای دلم از رخت شاد خوار
تویی دست پرورده ی مرتضی (ع)
که تیغت بود خانه زاد قضا
تو هستی و، روشن جهان بین من
بود مهر تو رسم و آیین من
چه گویم سپاست که جانم تویی
میان تن و جان نباشد دویی
سپاسم به یزدان جان آفرین
که دیدم تو را بی گزند اینچنین
کنون بازگو تا که رفتی کجا؟
که بی تو نبد هیچ هوشم به جا
به کاری کزان دیده ام خون گریست
چه پیش آمدت وین سراز آن کیست
براهیم یل آنچه کرد و بدید
بگفت و زمیر، آفرین ها شنید
به ناگه سواری به فولاد غرق
ابر کوهه ی باد پایی جوبرق
رسید از بیابان و تکبیر گفت
بدانسان که هر گوشی آنرا شنفت
بیامد دمان تا بر موتمن
به دستش سری چون سر اهرمن