بدیدش چو نیکو براهیم بود
کزو جان شیران پر از بیم بود
بدوگفت: کای شیر شمشیر بند
مبادا ز چشم بدانت گزند
چرا گشتی اندر پی من روان؟
زرنج تو شد تیره بر من روان
بگفت: آمدم بهر آن کار را
که خواندی بدان میر مختار را
من از بهر این کار آماده ام
که بیمم نبوده است تا زاده ام
نباشد چنین کار در خورد میر
بدو آفرین خواند مرد هژیر
روان گشت از پیش چون تند باد
دمان در پی اش مهتر پاکزاد
چو نزدیک گشتند با آن سپاه
طلایه برایشان فرو بست راه
دگرگونه نقشی بزد آسمان
گرفتند شان مردم بد گمان
بزد بانگ بر پاسبان رهنورد
که با دوستان کس سگالش نکرد
همان پیک پور ربیعه منم
پژوهنده ی لشگر دشمنم
مر این مرد هم خویش و یار منست
برادر پسر و ز دیار منست
بگفتند: فرموده ما را امیر
که سازیم هر پیک را، دستگیر
بود خواه بیگانه یا زین سپاه
بریمش به نزد وی از گرد راه
ببردندشان پس بر آن پلید
زمانی برایشان همی بنگرید
بگفتا: خود این مرد پیک منست
ندانم مر این دوست یا دشمنست
بگفت این و دستار فرزانه مرد
زپیشانی اش پر فسون دور کرد
چو نیکو بدو دید بشناختش
دل از آتش بیم بگداختش
برآشفت آن دشمن کردگار
بگفتا: ببندیدشان خوار و زار
دویدند و بستند با بند سخت
مر آن هردو را مردم تیره بخت
سپس با براهیم گفتا: که چون
به چنگم در افتادی ای پرفسون؟
به دستوری این سبک مغز، مرد
پی کشتن من شدی رهنورد؟
ندانستی ایزد بود یار ما
چو بر راستی هست کردار ما
بدوگفت آن شیر بی ترس و باک
که چشم تو را بسته یزدان پاک
به شمشیر من زان مرا زین سپاه
بدین سوی بنمود این مرد راه
چنان از خداوندم امیدوار
که برگردنت زود آیم سوار
بشویم به خون تو من خاک را
دهم از سرت زیب فتراک را
بخندید عامر ز گفتار او
بگفتا: چه نادانی و یاوه گو
گمان داشتم مرد فرزانه ات
همی بینم ایدون چو دیوانه ات
به زنجیر بر بسته یالت چنین
رهت بسته از آسمان و زمین
تو از تیغ خود باز ترسانی ام
اگر عاقلی تو مسلمان نی ام
تو را آسمان با همه ریو و فن
نیاردی رها کردن از چنگ من
بدو کوه مردی، چنین گفت باز
که بر بندو نیروی خود برمناز
بسی هست آسان بر کردگار
که از کشتنت سازدم کامکار
زگفتار او عامر آمد به خشم
جهانش بشد تیره در پیش چشم
به دژخیم زد بانگ کورا ببر
ابا تیغ از تنش برگیر سر
که این بادش از سر نیاید برون
مگر زآتش تیغ الماسگون
بداختر یکی مرد شمشیردار
برو تاخت کز وی برآمد دمار
یکی از ندیمان بدان زشت رای
بگفتا: که لختی به دانش گرای
به چنگت فتاده چنان شیر مرد
که از وی بود یک جهان پر ز درد
به یک زخم او را نبایست کشت
چو آنکس که کشته است مردی به مشت
ببایست او را به داری بلند
برآویخت با تاب داده کمند
که بینند او را سراسر سپاه
بپرسند از نام و از رسم و راه
بدانند مرگ براهیم را
که می کاشت درهر دلی بیم را
وزان پس تنش را به پیکان و سنگ
نمایند لشگر به خون لاله رنگ
از این کار کردند لشگر، دلیر
سر بخت مختار آید به زیر
کنون برگذشته است از شب بسی
سپارش ز مردان به دست کسی
چو فردا برآید به چرخ آفتاب
ز دارش برآویز شو کامیاب
دل بد کنش را خداوند فرد
زگفتار آن مرد وارونه کرد
فرود آمد از خشم و با پرده دار
بگفت: این دو را پاس نیکو بدار
سر و پایشان را به زنجیر و بند
همی با شود روز محکم ببند
که فردا برانجمن خوار و زار
تن هر دو را سازم آونگ دار
چو حاجت به فرمان مرد پلید
از آن جایشان خواست بیرون کشید
خروشید عامر سوی سرفراز
بخواه از خدا کاین شب آید دراز
که فردا چو خورشید سر برزند
تنت، برسردار، افسر زند
نبیند سرت پیکرت را دگر
مگر در بر آتش پرشرر
براهیم گفتا: از این مشت غم
پناهم، بدان، کاورد از عدم
تواند که پوشاند از خون کفن
تنت را سرگاه از تیغ من
بگفت این و حاجت ببردش کشان
ز پی مرد جاسوس چون بیهشان
بیاورد پس هشت میخ ستیخ
بکوبید برخاک آن هشت میخ
برآن میخ هاشان دو پا و دو دست
ابا بند آهن بسی سخت بست
نگهبانشان کرد مردی هزار
نیایش کنان بستگان چون هزار
در آن حال دشوار، یزدان شناس
براهیم کردی خدا را سپاس
همی خواندی از دل خداوند را
که ای از تو مفتاح هربند را
تو آگاهی از راز پوشیده ام
که جز بر رضایت نکوشیده ام
به رغم بداندیش دین، کن رها
مرا از دم این سیاه اژدها
که خواهم مگر خون سبط رسول
از این مردم گمره ناقبول
وزان پس تو دانی و این مشت خاک
گرش می کشی با نهی مشت پاک
به دل بود از اینگونه گرم نیاز
لبش خواند قرآن به صوت حجاز
بدو گفت آن یار بسته به بند
به زاری که ای مهتر سربلند
دریغا که با دست خود رایگان
فکندیم خود را به بندی گران
گر امشب نمیریم زین بند سخت
چو خور بر نشیند به فیروزه تخت
تن ما شود بی گمان سنگسار
کند بدمنش تیر بر ما نثار
همی گفت و از دیده می ریخت آب
بدوگفت پرورده ی بوتراب
که این بانک و فریاد بیهوده چیست
کسی یادداری که پاینده زیست؟
به سر رفته گر روز ما در جهان
نیاید به پس از خروش و فغان
وگر هستمان زندگانی به جای
شب بند و زندان درآید به پای
سر مویی از ما نبیند گزند
شود گر جهان پر ز تیر و پرند
همان به که دل را به غم نسپریم
ز داد جهان آفرین نگذریم
زگفتار سالار اندوه مرد
بیفزود و نالید از روی درد
همی گفت با مویه: کاوخ جهان
زما خواست کینی که بودش نهان
مرا دور از یاور از غمگسار
به بند بداندیش افکند زار
کجایند خویشان و پیوند من؟
گرانمایگان جفت و فرزند من؟
که بینندم اندر دم اژدها
بکوشند و سازندم از وی رها
وگر کشته گردم تنم را به خاک
بپو شند زان پس که شویند پاک
دریغا کسم یار و دمساز نیست
پس از مردنم مویه پرداز نیست
دگر ره به اندرز او نامدار
بفرمود کای مرد آرام دار
مکن بیش ازاین تلخ برخویش کام
به یاری بخوان دادگر را مدام
بجوی از خداوند گیتی پناه
رهایی از این بند از وی بخواه
مباش از جهان آفرین ناامید
که هم قفل ازو باشد و هم کلید
چو گفت این به مدح شه لافتی
بخواند از نبی سوره ی هل اتی
زآهنگ قرآن آن کامیاب
بشد چیره بر آن خروشنده خواب
چو خوابید تن جانش بیدار شد
یکی سر غیبش پدیدار شد
چه گویم درآن خواب فرخ، چه دید
شهی دید با فر یزدان پدید
شهی دید با فر یزدان قرین
رخش مظهر نور جان آفرین
همان دم رسیده ز معراج عشق
زنور خدا برسرش تاج عشق
سراپای او محو پروردگار
ازو هیچ پیدا نه جز کردگار
تنش پرنوا همچونی بند بند
زهر بند بانگ اناالحق بلند
به هر خاک راهی که می سود پای
فلک گشتی آن خاک را جبهه سای
ولی بدسراپای آن تاجدار
پر از زخم شمشیر زهر آبدار
همایی برش، پر ز تیر و خدنگ
زخون برش خاک یاقوت رنگ
بد از غنچه ی زخم تیر و سنان
بسان یکی شاخه ی ارغوان
لب لعلش از چوب دشمن کبود
سراپایش از زخم، پیدا نبود
دو نیمش سر تاجور از پرند
دو دستش به خنجر بریده زبند
ز دیدار او از سرش رفت هوش
بگریید و ز اندوه برزد خروش
به زاری بگفت: ای خداوند من
فدایت سر و جان و فرزند من
که ای؟ کاینچنین بردی از من توان؟
شدم محو روی تو هوش و روان
ندارد چنین جلوه جز کردگار
که از دیدنش هوش گردد فکار
اگر کردگاری، تنت را که خست؟
که را برجهان آفرین است دست؟
وگر جبرییلی چرا پیکرت
پر از پر تیرست چون شهپرت؟
بدو شاه فرمود: کای پاکدمن
نه جبریلم و نهی جهان آفرین
یکی عشقبازم به یزدان پاک
به شمشیر عشقش شده چاک چاک
مرا برتن این زخم تیر قضاست
زپیکان تسلیم و تیغ رضاست
تنم را به میدان عشق نگار
نمودند از خون من پر نگار
حسینم (ع) که دادار جان آفرین
مرا خواست در راه خود اینچنین
ازآن نیمشب آمدم بر سرت
که دانی منم در بلا یاورت
مده پیش از این راه برخود الم
کسی را که من یار باشم چه غم
زمن نیز با پور مالک بگوی
که این پاکدین مهتر نامجوی
سلامت رسانیده شاه شهید
بگفتا: که ای نامدار سعید
تو را و سر افراز مختار را
دو فرخ گهر مرد دیندار را
پیمبر (ص) بود یاور حیدر (ع) پناه
حسن (ع) یاور و فاطمه (س) عذرخواه
شکفته روان حسین (ع) از شماست
سرافرازی نشاتین از شماست
زخونخواهی من ز بدخواه دین
بود از شما شاد جان آفرین
ز هر بند سختت نمایم رها
نیندیش از شیرو از اژدها
دراین کار ستوار مردانه باش
ز هم و زاندوه بیگانه باش
مراین بد کنش را که بستت به بند
تو باید بریزیش خون از پرند
تو نیز ای ستمدیده دل شاد دار
که آزاد سازمت از بند و دار
چو این گفت آن تشنه کام فرات
زچشمش نهان شد چو آب حیات
چو شه رفت آن مرد بیدار شد
ز ابر دو بیننده خونبار شد
همی گفت و ازدیده می ریخت آب
که ای کاش تا حشر بودم به خواب
بخوابید بختم ز بیداری ام
طبیب از سرم شد به بیماری ام
ایا دیده با من مگر دشمنی
نه دیده تو پس جادوی ریمنی
گشادی و بستی به من راه نور
کند دادگر نور را از تو دور
گهی بر دوبیننده نفرین نمود
گهی برشهنشاه خواندی درود
همی کرد مویه بر آن شهریار
برآن پیکر زخمدار فکار
سپهبد چو بشنید آن زاری اش
بدید از دو بیننده خونباری اش
بدو گفت: ای مرد آرام گیر
شکیبا شو از دادگر کام گیر
ندارند اندیشه مردان ز مرگ
چو دانند هر زنده را اوست برگ
به ویژه که در راه یزدان بود
چنین مردن آسایش جان بود
بگفتا بدو مرد: کای کامران
ندارم چنین زاری از بیم جان
فغانم از این خواب و بیداری است
زخوابی که دیدم، چنین زاری است
مرا دوری روی آن شهریار
که درخواب دیدم چنین کرده زار
بپرسید از او مهتر کامیاب
که بیداری و گو چه دیدی به خواب؟
سراسر بدوگفت خوابی که دید
سخن ها که از خسرو دین شنید
براهیم از آن مژده دلشاد شد
دل از بند هر رنجش آزاد شد
قضا را همان حاجت مرزبان
که بودی بر آن بستگاه روزبان
شنیدی سخن های ایشان همه
دلش گشت از آن خواب پر واهمه
به خود گفت: آخر یکی شرم دار
ز روی پیمبرت آزرم دار
خود این مردمان بر رهی راستند
نه آنان که قتل حسین (ع) خواستند
چو خونخواه او را تو داری به بند
چنانست کاو را رسانی گزند
به پیغمبر خود چه پاسخ دهی؟
چو پرسد زتو از چنین گمرهی
چو بد زآب ایمان سرشته گلش
بیفروخت از نورحیدر دلش
بیامد به نزد براهیم راد
بدوگفت: کای مهتر پاکزاد
شنیدم سخن ها که با یکدگر
بگفتید: از نیک و بد سر به سر
همان خواب کاین مرد دید و بگفت
هم آن در پاسخ که مهتر بسفت
دل من از آن رازهای شگفت
دگرگونه شد نور ایمان گرفت
علی (ع) را از این پیش دشمن بدم
به یارانش یک کینه جو من بدم
کنون از روان بنده ی حیدرم
ز جان یاور آل پیغمبرم
مرا آرزو اینکه بپذیری ام
یکی از کهن یاوران گیری ام
بپذرفت او را براهیم راد
زکردار آیین بد، توبه داد
چو آن مرد پیمان ایمان ببست
رها ساخت از بندشان پا و دست
بیاورد پس بهر هر دو دلیر
سلیح آنچه بایست از تیغ و تیر
بگفتا: از این لشگر نابکار
هم امشب بپویید بریک کنار
به مختار فرخ سلام مرا
رسانید و گویید نام مرا
که بخشد زکشتن مرا زینهار
درآندم کز اینان برآورد دمار
بدو گفت سالار رزم آزمای
که هستی تو در زینهار خدای
روان نبی از تو خوشنود باد
زما هر دو جان تو بدرود باد
بگفتند این و برفتند شاد
ز آنجا سوی کوفه مانند باد
چو گشتند لختی از آنجای دور
برآورد حاجب زدل بانگ شور