که تابینمش دوست یا دشمن است
سروش است یا زشت اهریمن است
چو بشنید این عامر از پیشگاه
سوی بندخانه در آمد ز راه
به زندان مر آن شیر بربسته بال
همی گفت: کای داور ذوالجلال
تو برادر بندگران از تنم
مده دست برکوشش دشمنم
بگردان تو ای دادگستر قضا
از این خادم دوده ی مرتضی
که خواهم ازین مردمان خون شاه
کنم دشمنان علی (ع) را تباه
همی بود سالار گرم نیاز
که عامر به بالینش آمد فراز
به شمشیر، شیر جهان آفرین
همی ناسزا گفتی این زشت دین
چو بانگش به گوش سپهبد رسید
به خشم اندر آمد دلش بردمید
برآمد زغیرت به روشن تنش
سر موی از حلقه ی جوشنش
به زانو نشست و بغرید سخت
ببرید آن بند را لخت لخت
بجست و به یک زخم تیغ از برش
جدا کرد آن پر زکینه سرش
غلامان عامر چو دیدند این
گرفتند گرد یل بیقرین
سرافراز با تیغ الماس گون
از آن بد سگالان روان کرد خون
به یکدم از ایشان بپرداخت جای
وزان پس به بنگاه خود کرد رای
خرامید شادان و روشن روان
سوی لشگر خویش مرد جوان
به ناگاه در راه مردی بدید
که از دل همی زار آوا کشید
چو دیدش در افغان، چنان رادمرد
بپرسید: کای مرد هامون نورد
تو را زاری از دست بیداد کیست؟
چنین زاری اندر خور مرد نیست
بگفتا: ز بیداد این لشگر است
که با اهل دین کینه شان بر سراست
سرافراز پرسید: کای بینوا
که را دانی از بهر خود پیشوا؟
که خود را همی زاهل دین دانیا
مراین قوم را اهل کین خوانیا
بگفت: ار چه نشناسمت کیستی
چه ره داری و بر چه و چیستی
ولی من ره خود ندارم نهان
که آیین همینم بود در جهان
منم بنده ی آستان علی (ع)
نکوخواه با دوستان علی (ع)
ابا دشمن مرتضی دشمنم
به یزدان قرینم، نه اهریمنم
مرا غیر شیر خدا شاه نیست
به جز راه او در جهان راه نیست
سپهبد چو گفتار او را شنید
چو جان گرامیش در برکشید
ببوسید رخسار و پیشانی اش
بشد خرم از چهر نورانی اش
بپرسید کز این گروه پلید
بگو تا چه بیداد بر تو رسید؟
بگفتا: مرا مادری ناتوان
بود اندر این شهر زار و نوان
بدو بردمی خوردنی چیز چند
که با آن خورش، وارهد از گزند
گرفتند این لشگر آن ها زمن
خجل ماندم از روی آن پیرزن
ندیدم دراین دشت چون یار کس
غم خویش گفتم به فریاد رس
بدو گفت اسپهبد نامدار:
که گشتی به امید خودکامکار
منم از غلامان سلطان دین
خداوندم افکند در این زمین
که برهانم از غم روان تو را
همان مادر ناتوان تو را
بگفت این و آنگاه آن نامور
گشود از میان گوهر آگین کمر
بدو داد گفتا: مرا هم بدان
منم آن کهین بنده ی خاندان
براهیم مالک شنیدی؟ منم
که با دشمن مرتضی دشمنم
بدوگفت مرد: ای امیر دلیر
که از بیم تو نغنود بره شیر
فلک را به تن زخم پیکان توست
بداندیش دین، دشمن جان توست
بگسترده هر سوی بهر تو دام
به جز کشتن تو نجویند کام
زبیمت بداندیش را خواب نیست
گوارنده درکام او آب نیست
چرا یکتنه آمدی سوی دشت؟
چرا رایگان باید از جان گذشت؟
بدوگفت: از بهر نخجیر را
برون آمدم دوش شبگیر را
جدا ماندم از همرهان و سپاه
کنون می روم سوی آرامگاه
بگفت این و با مرد، بدرود کرد
سوی لشگر خویش شد رهنورد
چو خروشید رخشان زگردون دمید
سپهبد به لشگرگه خود رسید
تو گفتی که او موسی طور بود
دورخساره اش مظهر نور بود
چو لشگر بدیدند او را ز دور
چو هندو که بیند درخشنده هور
به پاس شکوهش همه با نیاز
ببردند از شوق پیشش نماز
بگفتند: میرا نکو آمدی
بزی شاد با فره ی ایزدی
بگو تا چه پیش آمدت زین سفر؟
چه کردی ابا دشمن بد گهر؟
زبختت چنانیم امیدوار
که برگردن خشم باشی سوار
کران تا کران گر شود پر سپاه
تو فیروز باز آیی از رزمگاه
تویی خیمه ی پر دلی را ستون
مباد این ستون دلیری، نگون
زهفتم زمین بیش سنگ تو باد
سرخصم در پالهنگ تو باد
به یزدان نمودند یکسر سپاس
که او را زدست ددان داشت پاس
چو از باد شب مرد شمع سپهر
بیفروخت ماه فروزنده چهر
بزرگان غنودند اندر فراش
طلایه برآورد بیدار باش
همه شب دل کوس پر ناله بود
لب نای زن پر ز تبخاله بود
چو شد شاهد روز آغوش شب
نمایان چو از نخل شیرین رطب
به فرمان فرزند مالک دبیر
یکی نامه بنوشت اندر صریر