که آیند یاران ما بهر جنگ
و گرنه ز دشمن شود کار تنگ
پسندید مختار گفتار مرد
بفرمود تا پی توانی چو کرد
برآیند بر بام، گردنکشان
فروزند آتش زبهر نشان
چو بر زد زبانه ز آتش شرار
زهر سو بدیدند مردان کار
به تن راست کردند ساز نبرد
درفش آمد افراشته سرخ و زرد
شتابان ابا برگ و ساز آمدند
سوی کاخ آن سرفراز آمدند
ز درگاه سالار نو بانگ کوس
بشد تا بر گنبد آبنوس
غو نای پیچید درشهر و دشت
سر فتنه ی، خفته، بیدار گشت
سر نیزه در دست نام آوران
در آن شب همی تافت چون اختران
به فیروزی داور بی نیاز
همی آن زمان نو آمد فراز
که مختار با تیغ دشمن شکار
کشد کیفر خون پروردگار
بر آمد ز بنگاه کوشنده شیر
ز لشگر به پاخاست بس بانگ تیر
براهیم زبنگاه کوشنده شیر
ز لشگر به پاخاست بس بانگ تیر
براهیم مالک ورا پیشرو
سوی دیر هند آمد آن میرنو
به راه اندرون ار نگهبان کوی
ز یاران عبداله زشتخوی
کجا دیده آمد برو تاختند
همه راه از ایشان بپرداختند
در آن دیر آن شب امیر و سپاه
بماندند آسوده تا صبحگاه
چو در تخت این آبنوسی سپهر
به سر چتر مختاری افراشت مهر
به میر توانا رسید آگهی
که فرمانده ی کوفه از گمرهی
فرستاده لشگر به پیکار تو
که یکرویه از کین کند کار تو
هزاری دو بیور سپاه آمده است
که گردشان تیره ماه آمده است
سپهدارشان نیست و نورایاس
که را شد بود نام آن ناسپاس
دگر عبد رحمن ابا عکرمه
که باشند ایشان شبان رمه
چو بشنید مختار بگزید نیز
سه تن از دلیران برای ستیز
از آنان براهیم مالک یکی
که پیشش بدی زال زر کودکی
سپهدار دیگر نعیم هبیر
که بد تیر او چون اجل گرم سیر
یزیدانش بد سومین پیشرو
که بر نامدی با وی از شرغو
به همراه آن سه جنگی سوار
دلیران فزونتر ز سیصد هزار
ز دو رویه چون راه گردید تنگ
بشد در میان، گرم بازار جنگ
یلان از دو سو همچو ابرسیاه
تکاور فکندند در رزمگاه
به هم بر زدند آن دو جنگی گروه
بجنبید گفتی ز آهن دوکوه
نمود اندر آن رزمگه بیدریغ
اشارت به خونریزی ابروی تیغ
زبان سنان شد هم آواز مرگ
به هر گوش گفتی همی راز مرگ
به سر بر سپر سخت رویی نمود
بلا، رگ درآن رخنه جویی نمود
سر نیزه بگسست شیران به تن
زره را ابر پر دلان شد کفن
سرازتن جدا گشت و تن جست گور
ستور از تک افتاد و مرد از ستور
خزیمه یکی بد ز مختاریان
به نیروی بازو چو شیر ژیان
درآن رزم به راشد آمد دچار
نمودش به یک ضرب با اسب چار
چو راشد به خاک اندرافتاد پست
درآمد به کوفی کردند ز آنجا شتاب
دلیران دین از پس آن سپاه
دمان چون اجل برگرفتند راه
چو عبداله آگاه شد زان شکست
به کاخ امارت شد و در ببست
گرفتند گردش سپاه دلیر
براهیم مالک برایشان امیر
به بازار مختار رایت فراشت
زهر سوی دژ پاسبان برگماشت
سه روز و سه شب کار زینگونه بود
که بخت بد اندیش وارونه بود
توان نبرد آزمایی نداشت
به ناچار خاطر به رفتن گماشت
به سر چون زنان چادری درکشید
به جایی در آن شهر شد ناپدید
چو میر زبیری زنیرو فتاد
امیر حسینی علم برگشاد
بدان کاخ شد میر و سالار نو
جهان را پدیدار شد کار نو
ز دل های ترسنده برداشت بیم
به مردم همی زر پراکند و سیم
چو مردم بدیدند کردار او
زهر سو به خدمت نهادند رو
مراو را پذیرای فرمان شدند
همه بسته ی بند پیمان شدند
امیرش به گاه محل خواندند
درودش به فرماندهی راندند