بدو باز گفتند فرمان شاه
شکفته رخ آمد یل رزمخواه
یکی انجمن چون یکی بوستان
به کاخش بیاراست از دوستان
سلام شه دین بدیشان رساند
همه آنچه فرموده بد، باز راند
پذیرایی فرمان شدند آن سران
ببستند پیمان کران تا کران
بگفتند شیر دژ آهنگ را
که ای آستین بر زده جنگ را
در این مرز بسیار نام آورند
که فرمانده ی کوفه را یاورند
همه تیغ بازند و خنجر گزار
همه شیر گیر و نبرده سوار
سپاه تو کم لشگر کین فزون
تو خود گو نبرد آزماییم، چون؟
تو را باید اندر سپه چون خودی
دلیری و مرد افکن اسپهبدی
براهیم مالک دلیری گوست
که شیرخدا را به جان پیرو است
سواری است اشتر نژاد و سترگ
که درتازیان نیست چون او بزرگ
علی(ع) را یکی دست پرورده است
بسی کارکین برسر آورده است
گر او را سوی خویشتن خوانیا
به یاری از او دست بستانیا
امیری چو تو نامدار و هژیر
ز چونین سپهبد بود ناگریز
پسندید گفتارشان، میرراد
از آن رای فرزانه گردید شاد
فرستاد از انجمن چند تن
به آوردن مرد شمشیر زن
برفتند و با پر دل سرفراز
همه گفتنی ها بگفتند باز
یل اشتری گوهر این چون شنفت
به پاسخ فرستاده گان را بگفت
که بندم کمر بهر این سخت کار
چو باشم در این کار فرمانگزار
دل و زور و رای امیری مراست
همان نیرو شیر گیری مراست
به جایی که من باشم اندرجهان
روا نیست فرماندهی برمهان
بگفتند: این جز گفته جز راست نیست
تو را گر بگویند همتاست، نیست
تو داری دل و رای اسپهبدی
توانی ز ما دور کردن بدی
چنینی و از این هم افزونتری
که پرورده ی دست حق حیدری
ولی گشته مختار فرمانروا
به فرمان پور شه نینوا
خود از چارمین شد به یثرب درا
شنیدیم کو هست سر لشگرا
ز حیدر بود این حدیث شریف
که خونخواه ما هست مرد ثقیف
تو نیز آی و سالار لشگرش باش
به فرماندهی یار و همسرش باش
نپذرفت مرد افکن شیر گیر
که مختار باشد مر او را، امیر
بدو مهتران را فرستاد، باز
چو مختار گردید آگه ز راز
شد از گفتگو بسته دم تا سه روز
چهارم برآمد چو گیتی فروز
ز کاشانه اش راه بگرفت پیش
ز یاران بسی برد همراه خویش
به کاخ براهیم مالک شتافت
چو مهمان نو، میزبان باز یافت
بزرگانه پذرفت و بنواختش
به یک جای با خویش بنشاختش
بدو داد مختار فرخ، درود
یکی نامور نامه او را نمود
که زی من زیثرب فرستاده این
محمد گزین پور ضرغام دین
در این نامور نامه و عهد نو
مرا خوانده بر پیروان پیشرو
تو را گفته تا حقگزاری کنی
مرا در چنین کار، یاری کنی
براهیم چون نامه را برگشاد
بخواند و ببوسید و برسر نهاد
زجایی که بودش فرو برنشست
به پیمان مختار بگشود دست
خود و هرکس از یاورانش که بود
به جانبازی آن روز بیعت نمود
بزرگان که آنجا فراهم بدند
از آن کار خندان و خرم شدند
دو فرخ سپهبد دو نیکو گهر
چو بستند فرماندهی را کمر
به کوفه درون هرتن از شیعیان
ببست آن دو را بهر یاری میان
چو مختار شد کارش آراسته
ز اسپهبد و لشگر و خواسته
همی با سپهبد شبان روز چند
نشست وز هر در سخن درفکند
به فرجام، رای دو جنگی سوار
بدینگونه در کار گشت استوار
که گردد چو دو هفت روز اسپری
ز دویم جمادی به فرخ فری
به شصت و سه از هجرت احمدی
که بادش درود از خدا سرمدی
پی کینه جویی مهیا شوند
به آسودگی لحظه ای نغنوند
یکی مرد نستوده نامش ایاس
که شب کوفه را او همی داشت پاس
چو آگاهی از کار مختار جست
که بگرفته بیعت ز مردم درست