همان به که جام نبیدی زنم
در خانقاه امیدی زنم
ستانم ز پیر مغان آب تاک
زآلودگی ها کنم خویش، پاک
به هر ماه از غزه اش تا به سلخ
شوم بی خود از شور صهبای تلخ
بده ساقی آن آب آتش مزاج
بکن در دم از درد جامی، علاج
به آبی بزن ساقیا آتشم
چو مستان شوم تیغ کین برکشم
کنم از تن دشمن دوست، پوست
که این کار – با دشمن او نکوست
بکن ماهرویا، که شد گاه جنگ
زابرو –کمان و زمژگان، خدنگ
بیارا زغمزه سپاهی گشن
زره پوش، چون طره خویشتن
که من همچو سوسن شوم ده زبان
به مداحی خادم خاندان
نشانم یکی شاه برتخت نو
که تایید او را بود پیشرو
که تیغش بر آرد ز دشمن دمار
نمانم از این بیشتر سوگوار
ازین پیش اگر با دلی پر زدرد
سخن گفتم از ماتم شاه فرد
ازین پیش اگر با دلی پر زدرد
سخن گفتم ازماتم شاه فرد
ازین پس همه جشن و سور آورم
دل دوست را پر سرور آورم
جهان را کنم همچو باغ بهشت
زکردار مختار فرخ سرشت
چه مختار؟ داروی دل های ریش
جهانجوی و باداد و فرخنده کیش
سرانداز بدخواه آل رسول (ص)
فرح بخش قلب علی (ع) و بتول (س)
ستانند ه ی خون پروردگار
نشانی، به کف تیغش از ذوالفقار
هواه خواه چارم امام انام
روان پیمبر از او شاد کام
پذیرفته کارش جهان آفرین
شکفته از او چهر ضرغام دین
بدش نو عبیده نکونام باب
که بد پور مسعود، آن کامیاب
ثقیفی گهر، باب آن نامدار
به گیتی درون، زن نکرد اختیار
بدی بسکه هشیار و مشکل پسند
همالی چو خود خواستی ارجمند
بتی تیر مژگان به کارش نکرد
به شمشیر ابرو شکارش نکرد
نمودند یک شب به خواب اندرش
که فرخنده جفتی شود همسرش
ز فرخ گهر دوده ی نامدار
کزان شاخ، آمالش آید به بار
خدایش یک پور، بخشد دلیر
که او را بود، زور و چنگال شیر
همان زن که در خواب گفتند خواست
زمختار – زادن شد آن خواب، راست