الهامی کرمانشاهی » شاهدنامه (چهار خیابان باغ فردوس) » خیابان سوم » بخش ۱۱۵ - زبان حال و ترجمه ی اشعار حضرت ام کلثوم (ع) در درواز ه ی مدینه

چه از دور شد باره ی آن دیار

به چشم دل افسرده گان آشکار

چو دریای گردون به جوش آمدند

بسی سخت تر در خروش آمدند

به رخ ام کلثوم خوناب راند

به تازی زبان شعر چندی بخواند

که درخویش ای تختگاه رسول

مده راه و منمای ما را قبول

چو رفتیم از تو سری داشتیم

وزان سر، به سر افسری داشتیم

برون از تو کاری که ما کرده ایم

برفتیم شاد و غم آورده ام

بد آویزه ی عرش سالار ما

برادرش میر و علمدار ما

چو پروانه بودیم و او شمع ما

پریشان نبد خاطر جمع ما

یکی دوده بودیم آراسته

پر از نو جوانان نو خاسته

بسی خردسالان ز دخت و پسر

به سیمای تابان چو شمس و قمر

زنان در پس پرده با گوشوار

جوانان بر اسبان تازی سوار

کنون کامدم ای مدینه ز راه

نداریم با خود علمدار و شاه

شد آن شمع از باد فتنه خموش

سپردند پروانه گان نیز هوش

از آن نوجوانان مینو خصال

وزان خردسالان نیکو جمال

نباشد یکی زنده همراه ما

که با ما درآید به بنگاه ما

بگو ای مدینه به شاه حرم

شه آسمان تخت پروین علم

که ماییم اولاد تو ای رسول

پس ازتو چنین گشته زار و ملول

بکشتند چشم و چراغ تو را

حسین (ع) آن سهی سرو باغ تو را

دریدند ما را زخرد و بزرگ

به دندان شمشیر امت چو گرگ

فکندند پر خون برهنه به خاک

تنی را که بود او ترا جان پاک

همان پرده گی دختران تو را

به چرخ شرف اختران تو را

اسیرانه درشهر و بازارها

کشیدند و دادند آزارها

زنانی که بر رویشان بی نقاب

نبودی رضا بنگرد آفتاب

برهنه بر چشم نامحرمان

ببردند بسته به یک ریسمان

الا ای مدینه به سوی رسول

چو بردی پیامم بگو با بتول

که ای دختر پادشاه حرم

همال علی(ع) مادر محترم

تو می دیدی ار دختران را به شام

برهنه بردیده ی خاص و عام

به هر کوی و بازار اشتر سوار

گشاده سر و مو پریشان و زار

ز بیخوابی شب تو گفتی که نور

برون رفته از چشم و گردیده کور

و گر دیدی آندم که دربند بود

همان ناتوان کت جگر بند بود

اگر تا قیامت بدی زنده جان

کشیدی ز دل زان مصیب فغان

یکی مادرا سر ز تربت برآر

ستمدیده گان را بشو غمگسار

به یاد یکی سخت هنگامه بین

همه زاده گان را سیه جامه بین

چو لختی چنین گوهر داغ سفت

خروشید و با شاه بیمار گفت

که بشتاب از ایدر به درد و محن

به سوی ستودان عمت حسن (ع)

بدو کو برادرت آن شاه دین

نهان گشت درخاک گرم زمین

چه کردی اگر دیدی ای شهریار

حریم برادرت را خوار و زار

گهی سر برهنه به هر مرز و بوم

گهی جا به ویران نموده چو بوم

پس آورد رو سوی شاه امم

همی گفت باله و درد غم

که ای آفرینش تو را بنده گان

سپهر و زمینت پرستنده گان

بکشتند فرخ برادرم را

ز پرده کشیدند خواهرم را

ربودند آویز و خلخال پای

ز دخت برادرم ای رهنما

سکینه خروشان حزین فاطمه

همه زاده گان تو در واهمه

که اینکه به آتش بسوزند مان

و یا تن به ناوک بدوزندمان

شها تاجدارا به تربت بموی

رخ از مرگ فرزند در خون بشوی

به روز سیاه من ای مردمان

ببارید خون از مژه این زمان

بدین گونه آن بانوان مویه گر

برفتند تا قبر خیرالبشر