که بوسیم آن تربت پاک را
گل آریم از اشک آن خاک را
بگویم به شه درد دیرینه را
ز اندوه سازم تهی سینه را
به فرمان سلطان دین پیر راد
سوی وادی کربلا رو نهاد
همی رفت با کاروان حرم
سر و روی پرگرد زار و دژم
وزان سو ز انصار پیری گزین
که بد نام او جابر پاکدین
پی طوف آن مرقد مشکبار
سوی کربلا شد ز یثرب دیار
به روزیکه بد اربعین امام
رسید اندران دشت آن نیکنام
نخستین به آیین حجاج مرد
به آب فرات اندرون غسل کرد
سپس بست احرام و برداشت گام
سوی تربت سبط خیرالانام
به همراه وی قومی از بسته گان
که بودند او را ز پیوسته گان
فرستاد برشه سلام و درود
برآن خاک، سیلی ز مژگان گشود
بیفکند خود را برآن قبر پاک
بمالید روی و جبین را به خاک
همی راز دل گفت و بگریست زار
به گرد اندرش بستگان سوگوار
به ناگاه برخاست بانک درای
رسیدند آل رسول خدای
چو دیدند آن تربت تابناک
فکندند خود را ز محمل به خاک
چو شد با خبر جابر پاک دین
بیامد بر سیدالساجدین
ببوسید او را هلال رکاب
فرو ریخت از دیدگان خون ناب
ز درد درون ناله بنیاد کرد
زشاه شهیدان همی یاد کرد
شهنشاه بیمار بنواختش
فرود آمد و پیش بشناختش
بفرمود تا از بر آن مزار
رود مرد بیگانه بریک کنار
چو شد جا ز بیگانه پرداخته
لوای عزا گشت افراخته
چگویم که از غم درآن پهندشت
به آل نبی آن زمان چون گذشت
خروشان و جوشان پریشیده موی
سوی تربت شه نهادند روی
ز ماتم به سر بر فشاندند خاک
به جیب صبوری فکندند چاک
چنان خاست زان بیکسان غلغله
که افتاد در آسمان و لوله
ز افغام آن قوم اندوهگین
گرستند جنبنده گان زمین
ز ماهی به دریا ز مرغ از هوا
برآمد دران دشت چون نی نوا
ز دود عزا شد زمانه سیاه
هوا تنگ گردید ز انبوه آه
همی هر کسی ناله میکرد زار
ز بهر شهیدی چو نالان هزار
زانده دل زینب (س) آمد به جوش
کشید از جگر همچو دریا خروش
نقاب از رخ روز آسا گشود
برآن موی شبگون پریشان نمود
دو رخ بر خراشید و پاشید خون
برآن تربت پاک و شد لعلگون
به زاری همی گفت ای شاه من
غمت تا دم مرگ همراه من
برآور سر از تربت لعلفام
که آوردمت ارمغانی ز شام
بیاوردم اای داور رهنمون
دلی خسته و پیکری نیلگون
نپرسی پس از تو به ما چون گذشت
که دانی دراز است این سرگذشت
بگویم گر از کوفه و شهر شام
نگردد همی تا به محشر تمام
مرا این همه رنج و محنت که بود
ستم ها که رفت از سپهر کبود
نبود آنچنان سخت کز پیکرت
جدا کرد دشمن غمین خواهرت
نهشتش بماند به پیشت دمی
نهد زخم های تو را مرهمی
دریغ ای برادر درین تیره خاک
چسان خفته ای با تن چاک چاک
تنی را که از شهپر جبرییل
بدی پیرهن، غسلش را سلسبیل
چه آمد برو اندر آن آفتاب
که برنای خشکیده اش ریخت آب؟
که شست و کفن کرد در خاک کرد
که در ماتمش پیرهن چاک کرد؟
نه مادر به سر بودت ای شهریار
نه خواهر که جسمت کنند استوار
چه گویم من ای شه کجا بد سرت
که چشمت ببندد مگر مادرت
سرت بود با خواهرت همسفر
که بینی مر او را چه آید به سر
چو بودی تو ایشاه و دیدی مرا
همان به که کوته کنم ماجرا
بسی گفت ازینگونه تا شد زهوش
چو آن بانوی نوحه گر شد خموش
دگر بانوان مویه کردند سر
یکی بر پدر آن دگر بر پسر
چو ازکار ماتم بپرداختند
سوی یثرب آهنگ ره ساختند
مدار جهان سیدالساجدین
به پیوست با تن، سر شاه دین
وزان پس به تن ها سر یاوران
به پیوست و شد سوی یثرب روان
دل اندر بر شاه و دیده به راه
برفتند با بارها اشک و آه
به هر جا شترها نهادند پای
شد از آب چشم زنان چشمه زای