چو آسوده گشتند اهل حرم
به ایوان اهریمن پرستم
نمودند خواهش از آن زشت نام
که بر پا نمایند سوگ امام
بد اختر بدان کار گردن نهاد
حرم را به ناچار دستور داد
عزا را یکی انجمن ساختند
جهان را ز شادی بپرداختند
نشستند خونین دلان گرد هم
نهادند سرها به زانوی غم
پریشیده موی و خراشیده روی
ببستند از دیده بر رخ دو جوی
همی یاد کردند از شاه خویش
زغم ها که آمد پس از وی به پیش
به سر بر همی دست ماتم زدند
ز افغان همه شام برهم زدند
به ناگه برآمد ز درگه خروش
که بدرید از زهره در چرخ گوش
بدان بانک و افغان زن های شام
که بودند مویان به سوک امام
همه سر برهنه همه موی کن
ابا ناخن غم همه روی کن
بپوشیده در برگلیم سیاه
پراکنده بر سر همه خاک راه
رسیدند از در همی فوج فوج
یم ماتم شه در آمد به موج
ز جا بانوان حزین خاستند
زنان پذیره بیاراستند
ز شیون چنان شام پرجوش شد
که شور قیامت فراموش شد
سرآهنگ آن کاروان عزا
مهین دخت خاتون روز جزا
فرستاد نزد ستمگر پیام
که آنگه شود کار ماتم تمام
که آید سرشاه و یاران شاه
به نزد زنان اندرین جایگاه
ز بهر دل دخت خیرالانام
فرستاد سرها بدانجا تمام
سرشاه را چونکه زینب (س) بدید
بزد پنجه و پیرهن بردرید
بیفتاد برخاک و برکند موی
توگفتی که ازتن بشد جای اوی
به سینه نهاد آن سر پاک را
بزد آتش از آه افلاک را
همیگفت شاها چه شد مادرت
که بیند چنین دور از تن سرت
پیمبر شه اهل بینش کجاست
علی (ع) ناظم آفرینش کجاست
که بینند شاهی که جبریل باز
به عرش برین بردش از مهد ناز
چنین خفته برخاک گرم زمین
تنش سوده از سم اسبان کین
برادر تن نامدارت کجاست
جدا از سر تاجدارت چراست
سرت برسنان سنان بود و دید
که برخواهرانت چه از غم سید
پناهم تو بودی چو رفتی ز دست
غم بی کسی پشت من برشکست
دریغ ای شهنشاه ایمان دریغ
که دادی لب تشنه جان زیرتیغ
بسی گفت ازین سان و برزد خروش
همی تا که بیگانه آمد ز هوش
پس آنگه گرفت ام کلثوم زار
به سینه سر ساقی نامدار
همیگفت زار ای سر انجمن
ابولفضل عباس (ع) شمشیر زن
چه آمد بدان دست های بلند
که با تیغ کینش ز پیکر فکند
تو تا بودی ای نام برادر شاه
بد از آسمان برترم پایگاه
تو تا زنده بودی به من آسمان
به خیره نیارست دید ای جوان
نبد زهره و ماه همسایه ایم
ندید آفتاب فلک سایه ام
پس از تو غمم برسرغم نشست
همه نام من گشت با خاک پست
ستم پیشه دشمن اسیرم نمود
به بند بلا دستگیرم نمود
چه گویم تو دیدی به بازارها
چه کردند با من ز آزارها
همیگفت ازینگونه تا رفت هوش
از آن بانو و باز ماند از خروش
سپس ام لیلای خونین جگر
ربود آن سر پر ز خون پسر
ببوسید از و لعل بی آب را
همان نرگس مست پرخواب را
بگفتا که ای نوخط مشگموی
همال پیمبر به دیدار و خوی
ز من مهر دل از چه ببریده ای
بگو تا چه زین ناتوان دیده ای
دویدم به دنبال تو روز بیست
نپرسیدی از من که حال تو چیست
تو را پروریدم از آن درکنار
چو جان خود ای زاده ی نامدار
کز آیینه ی دل زدایی غمم
بگریی پس از مرگ در ماتمم
ندانستم این را که پیرانه سر
به مرگت شوم ای جوان مویه گر
کسی کاین ستم داشت بر من روا
چو من باد در بند غم مبتلا
بسی گفت ازینسان و برزد به سر
همی تا که هوشش برون شد زسر
چو شد ام لیلی ز شیون خموش
دل مادر قاسم آمد به جوش
به سینه سر پور فرخ نهاد
همی گفت کای زاده ی پاکزاد
یتیم حسن (ع) جانشین پدر
ایا ماه روی دل آرا پسر
تنی را که آغوش من بود جای
نگه کن بدین مادر ناتوان
که بنهفته تن در پرند سیاه
به مرگ تو چون روز در شامگاه
چو میرفتی ای پور فرخنده نام
سپردی به من دخت پاک امام
ندانستی این را که حرمت نگاه
ندارد ز من دشمن کینه خواه
کشد گوشواره ز گوش عروس
چه عذر آورم نزد تو ای فسوس
چرا زنده ماندم من ناتوان
چو ناکام رفتی تو ای نوجوان
بسی گفت و ناگاه خاموش گشت
بیفتاد برخاک و بیهوش گشت
وزان پس سکینه ابا درد و داغ
کشید از دل آوا چو مرغان باغ
پراز خون سر کودک شیرخوار
به سینه نهاد و بنالید زار
همی گفت کای زینب مهد عشق
چشیده ز تیر جفا شهد عشق
ایا مرغ باغ شه نینوا
چرا دم فرو بسته ای از نوا
ایا آهوی باغ خیرالانام
کدامین بداختر فکندت به دام
که زد برگلوی تو تیر جفا؟
که آزرد از قتل تو مصطفی (ص)
چو لختی چنین گفت از پا فتاد
زبانش از آن شور و غوغا فتاد
زبس مویه آل رسول انام
فتادند برخاک بیخود تمام
چو بگذشت لختی به هوش آمدند
دگر ره زغم درخروش آمدند
به آل نبی با غم و درد و سوز
سرآمد به ماتمگری هفت روز
شبی هند بانوی کاخ یزید
که برشوی او باد نفرین مزید
چنین دید روشن روانش به خواب
که درهای این خیمه ی بی طناب